Par Asadi
Par Asadi
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

امید ما فدای دعواهای شما شد...

بعد از کلی اشک ریختن برای نتایج انتخابات ریاست جمهوری و آرزوهای برباد رفته، بلند شدم چای دم کنم؛ به فکرم رسید که واقعا گویا همچنان زندگی در جریانه، اما باز هم ته دلم اون یک ذره امیدی هم که داشتم، خاموش شده بود... به هرحال، اومدم اینجا تا کمی از آسیب‌ها براتون بگم؛ آسیب‌هایی که باعث میشن «ما، چنین مایی» باشیم!

دیشب که تلفن دست گرفته بودم و سراسیمه به اینور و اونور زنگ می‌زدم تا از رای دادنشون مطمئن شم، وقتی برای بقیه استدلال میوردم که «چرا به فلانی رای می‌دهم»، می‌فهمیدم عجب مردم حق‌پذیر و تشنه به آگاهی‌ای داریم، اینکه واقعا دوست دارن گوش بدن، بهشون یک نفر رو معرفی کنی تا بتونن اونا هم در تعیین سرنوشتشون سهیم باشن؛ ولی به جاش ما چی کار می‌کنیم؟! منتظر می‌مونیم تا نزدیک انتخابات برسیم و اونوقت یادمون میفته که: بله! گویا مردم اهمیت دارند!

بعد از پسرعموم، زنگ زدم به دوستم؛ گفتم: رای دادی؟! خودش رای داده بود، ولی پدرش نه! می‌گفت بعد از 88 پدرش با صندوق‌ها قهر بود! خلاصه باز کلی دلیل که باید بری و رای بدی! آخرش راضی شد.

نفر بعدی اما، دلمو زدم به دریا... به کسی زنگ زدم که همسن مادرم بود و ارشد باشگاهم بود؛ باشگاهی که خیلی وقت بود نرفته بودم ولی خوب می‌دونستم هنوز اینقدر بامعرفت هستن که مثل قبل استقبال گرمی از تماسم داشته باشن. زنگ زدم؛ گوشی رو برداشت؛ حدودا ساعت 9 و نیم بود هنوز تمدید نشده بود رای گیری. شروع کردم که شما رای دادی؟! البته نه اینجوری قطعا، با مقدمه‌چینی بود! ولی به هرحال، سفره دلش رو برام باز کرد. از سوگواری برای شهید رئیسی گفت؛ از اینکه زمان ایشون می‌تونست راحت‌تر به داروهاش دسترسی پیدا کنه؛ چون گویا از بیماری خاصی رنج می‌برد. از این می‌گفت که دوست ندارم دوباره به کسی رای بدم وبعدش پشیمون شم؛ عذاب وجدان می‌گرفت؛ البته تقریبا همه‌مون همینیم و انگار برای دیگری این رو درک نمی‌کنیم یا اینکه هنوز به این درد دچار نشدیم؛ این دردی که واقعا کسی با تمام معیارهای ما جور نیست... می‌گفت: «واقعا این چه وضعشه؟! حداقلش اینه که اگر رای ما رو می‌خوان، یک زندگی خوب برامون تامین کنن!!!» چی می‌تونستم بگم؟! جز اینکه: ولی فرق داره چه کسی رئیس جمهور باشه! رئیسی مگه فرق نداشت؟! که اعتراف کرد: آره، داشت...

یک مسئله دیگه ای هم بود که به نظرم خیلی مهم اومد؛ خیلی خیلی مهم؛ گفت بهم: آخه این چه وضع مناظراته؟! چرا همه با هم دعوا دارن؟! چرا کسی به درد ما مردم، برای درد ما حرفی نمی‌زنه؟!آخه این درسته وقت ما رو بگیرن تا همه‌ش دعوا کنن؟!!

این خیلی نکته مهمی بود، اینکه ملت، هیچ علاقه‌ای به قاطی دعواهای سیاسیون شدن، ندارن! یادمه، در متن قبلی هم گفته بودم که اینجا باید رقابت برای خدمت باشه، نه انحصار قدرت برای یک جناح سیاسی!! اما خلاصه، پس از این گفتگوی طولانی، بعد از اینکه کلی دلیل اوردم «چرا به فلانی رای بدهیم»، راضی شد. گفت: باشه عزیزم؛ الان میرم رای می‌دم...

پیام داد بهم؛ پیامی که الان وقتی دوباره می‌خونمش، بیست بار بیشتر قلبم رو آب می‌کنه... چرا که الان در این شرایط امیدهای خود من هم نقش برآب شد و فقط دارم به آینده فکر می‌کنم که: 8 سال ویرانگی؟ یا 12 سال؟! این تصمیم مهمیه؛ نمیشه طبق معمول نسخه‌های مسکن آنی برای دردهامون بپیچیم؛ نمیشه، چون رو لب مرزیم، چون فقط 40 درصد مردم این حکومت رو «تقریبا» قبول دارن! پس آیا چیزی‌ست به جز ننگ؟! ننگی برای ما که داعیه مردم‌سالاری دینی داریم، برای ما که یک عمریه سعی می‌کنیم دردها رو ندید بگیریم، چون قطعا خیلی‌هامون تجربه‌شون نکردیم؛ کی میدونه مادر یک بیمار پروانه‌ای بودن، چه حسی داره؟ کی می‌دونه دانشجوی ناامید بودن چه حسی داره؟؟ کی می‌دونه، کی می‌دونه، کی می‌دونه؟!!! وقتی از زندگی‌های بی‌مشکلمون و بی‌دردمون کمی فاصله بگیریم، بریم و با مردم صحبت کنیم، اون موقع شاید از دادن شعارهای دهان‌پرکن و غیرواقعی‌مون، کم کنیم و به عملمون اضافه کنیم. یک عزیزی یک جایی می‌گفت: جمهوری اسلامی به جای نان به جوان‌ها آرمان داده! نمی‌دونم، شاید این مقدار آرمان‌گرا بودن ما هم، اشکال داشته، شاید بهتر بود به جای بلند کردن صدا در خطابه‌های پرطمطراق دانشجویی در مقابل این مسئول و اون مسئول، می‌رفتیم و در خونه اون پیرزن رو بیل می‌زدیم! به جای توییت‌ها و پست‌های «کنشگرانه» در اینستا، می‌رفتیم به بچه‌های محروم، آموزش می‌دادیم. یا اصلا هیچکدوم هم نمی‌تونستیم، می‌رفتیم با ملت فقط «صحبت» می‌کردیم! یک روایت دیگری هم دارم از غرفه غدیرمون، که با دوتا پسر دبیرستانی بحث کردیم و نتیجه‌ش به راستی زیبا بود... ولی شاید روزی دیگر...

به هرحال، نتیجه رضایت‌بخش نبود، مگر برای یک قشر انحصارطلب و خودرای که شاید به قول یک عزیزی: برای عقده‌گشایی، به کشور هم رحم نکنن...

اما من، یک دانشجو، کارم تازه شروع شد؛ فهمیدم که به عنوان یک «نفر» مسئولیت دارم، حداقل درقبال اطرافیانم! اینکه اونها رو دریابم، اینکه اگر چیزی می‌دونم باهاشون درمیون بذارم، از مشکلاتشون آگاه باشم و این دایره ارتباط رو تا می‌تونم گسترش بدم؛ باشد که افراد بیشتری بتونن «آگاهانه» در تعیین سرنوشتشون سهیم باشن. هرچند، دیگر امیدی نمانده، فقط تلاش است و تلاش و تلاش...


پیامی که بهم دادن؛ هرچند...
پیامی که بهم دادن؛ هرچند...


پ.ن: گاهی ما باید چوب تصمیمات غلطمون رو بخوریم؛ باید اینقدر درس بگیریم تا به قولی آبدیده بشیم... معتقدم حتی این مشارکت پایین هم، پیام مثبتی داره با این مضمون که: یا حالا درست میشه یا هرگز!


رئیس جمهورریاست جمهوریقالیباف
مطمئن نیستم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید