ویرگول
ورودثبت نام
Par Asadi
Par Asadi
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

با تو بدرود ای مسافر...

اذان را گفته بودند که میان جاده بالاخره توقف کردیم؛ اتوبوسی که 24 مسافر را حمل می‌کرد، به مقصد مرز خسروی. جاده‌ها همگی بیابان بودند و من در عجب اینکه چطور عده‌ای از چنین فاصله‌ای راهپیمایی را شروع می‌کنند! اما خوب، دل همگی گرم به این میزبان‌هایی بود که با هر زوری بود التماست می‌کردند تا مهمانشان شوی. ما هم میان راه میهمان یکی از همین خانواده‌ها شدیم. تا پیاده شدیم، گفتند: خانم‌ها آن طرف. ما هم رفتیم. آبی به سر و صورتمان زدیم و وضویی گرفتیم. پسرکی با زنی که گویا مادربزرگش بود بحث می‌کردند؛ نمی‌دانم سر چی اما احتمالا مربوط به آب می‌شد. وارد چادر که شدیم، هوا خنک‌تر بود؛ کولر آبی روشن بود و سه سجاده برای ما پهن کرده بودند. تنها فرزند دختر آنها - دختر 9 ساله‌ای که بعدا نامش را می‌آورم - جانمازها را پهن می‌کرد و مشغول پذیرایی از ما بود. طبق معمول دختربچه‌ها هستند که با کنجکاوی به زنان نگاه می‌کنند البته شاید این نسبت میان پسربچه‌ها و مردان هم باشد. بعد از نماز، سینی بزرگی برایمان آورده بودند، پر از ظروف غذا. غذایی مثل خورش کدو بود، ولی خیلی سبک‌تر و مناسب این هوا. محتویاتش سیب زمینی و کدو و گوجه بود روی برنج. حقیقتا یکی از دلنشین‌ترین لحظات این سفر را، همین همسفره شدن با قشر ضعیف جامعه می‌دانم. اینکه اول از همه سخاوتمندی آنها را درک کنیم که دار و ندارشان را، با وجود بی‌بضاعتی مالی در اختیار زائران می‌گذارند و دوم اینکه ببینیم و بچشیم که این قشر چگونه زندگی می‌کنند؟ من تجربه سفر جهادی را هم داشته‌ام، اما خوب تفاوتی که وجود دارد این است که آنجا چشم به کمک و یاری ما دارند اما اینجا اوضاع بسیار متفاوت است. غذا را با مادرم نصف کردیم؛ حجمش برایمان زیاد بود. بعد نگاهی به دخترک انداختیم که با لبخند به ما می‌نگریست. رنگ چشمانش قهوه‌ای روشن بود. لپ‌هاش گل انداخته بودند و صورت گردی داشت. بینی‌اش کوچک بود و دندان‌هایش سفید و سالم. چشمانش کشیده بودند و وقتی می‌خندید در بیشتر کشیده می‌شدند و سیاهی مژگانش بیشتر به چشم می‌آمد. موهایش هم قهوه‌ای روشن بود و فر، که آنها را محکم و مرتب بافته بود. دختر زیبایی بود. بی‌صدا بود و حرفی نمی‌زد فقط وقتی ما صحبت می‌کردیم می‌گفت: بله! آنقدر صدایش پایین بود که گویا از پشت شیشه صحبت می‌کرد. نامش را پرسیدیم. خوشبختانه چیزکی از عربی دوران دبیرستان به یاد داشتیم. پاسخ داد: هیام. نام گوشنوازی بود و آن موقع تنها درگیر اعجاز لفظی آن بودیم تا محتوایی اما بعدا که معنی آن را جستجو کردیم، دانستم چرا آنقدر به گوشم زیبا آمد. زمان زیادی را آنجا نگذراندیم. هیام که چنددقیقه به آنسوی چادر رفته بود، بازگشت و از من که آن لحظه در چادر تنها بودم پرسید: چای؟!

من هم که از خدا خواسته با شوق پاسخ دادم: نعم. بعد به خود آمدم دیدم تنها هستم. بلند شدم و رفتم بیرون. تا کفش‌هایم را پا کنم، دیدم مادرم دارد با هیام صحبت می‌کند. به من گفت: نه سالشه و کلاس سومه! «اینها را با شوق و ذوق می‌گفت چرا که کودک عجیب به دلمان نشسته بود.» گفتم: معنی اسم؟! مادرم بیشتر تلاش کرد تا عربی ترجمه کند: ماذا مفهوم اسمک. اما دخترک تنها با سردرگمی و همان لبخند پیشین به ما نگاه می‌کرد و می‌گفت: بله! شاید سوال را متوجه نشده بود و شاید هم اصلا معنی نامش را نمی‌دانست. به هرحال دستمان آن لحظه خالی بود. اما دست آخر که همه در اتوبوس منتظر بودند، مادرم او را محکم درآغوش کشید و بوسه زد و من هم پس از او همین کار را کردم. چطور می‌شد اصلا او را بغل نکرد؟ اصلا چطور میشد از این لبخندهایی که شاید آخرین باری باشد که روی لب این دختر می‌بینم، گذر کرد. در آغوشش که می‌گرفتم، سرش را بلند کرد تا مرا ببوسد و محکم دستانش را دور کمرم حلقه زد. او را بوسیدم و به سمت اتوبوس قدم برداشتم. به پشت سر که نگاه می‌کردم می‌دیدم همچنان دارد میاید؛ با همان لبخند... برایمان دست تکان می‌داد؛ تا آخرین لحظه‌ای که اتوبوس به راه افتاد. به در اتوبوس که رسیدم، مرد با شور و شوق پرسید: چای؟! می‌دانستم از دست رد خوردن به سینه‌شان آزرده می‌شوند. البته بگویم که من هم عاشق دلخسته چای داغ و سیاه هستم. برایم ریخت و به نشانه احترام، درحالی که دستش روی سینه‌اش بود خم شد. من هم خم شدم و تشکر کردم. چقدر لیوان‌های چای‌شان کوچک بود یعنی درواقع لیوان قهوه‌خوری بود تا چای اما به یاد دارم پارسال هم که مهمان عزیزان دیگری بودیم تعبیری برای چایشان به کار بردم: چایی که هرچه شکر بریزی باز هم همان تلخی ناب را دارد! چایشان هم مانند قهوه‌شان بود، هرچند تلاش می‌کردند با کلی شکر روی این تلخی و سیاهی سرپوش بگذارند.

بالاخره وارد اتوبوس شدیم. هیام را می‌دیدم که همچنان برایم دست تکان می‌داد. چشم از هم بر نمی‌داشتیم و لبخند می‌زدیم. وقتی ماشین راه افتاد هنوز آنجا بود؛ به رسم بدرقه مسافران... یک آن دلم برایش تنگ شد، تا حدی که می‌خواستم بیشتر پیشش بمانم. اما افسوس که دم واپسین عمر کوچ ما رسیده بود! به یاد آن قسمت سریال اوشین افتادم؛ زمانی که آقای کن همراه با هاتسوکو، دختربچه رعیت، به خانه اوشین آمده بود و اوشین با دیدن او، به یاد خودش افتاد و دست آخر تصمیم گرفت که هاتسوکو را پیش خود نگهدارد. به شوخی به مادرم گفتم: کاش منم می‌تونستم این کارو کنم.

دوباره در بیابان به راه افتادیم. در راه رهروانی را می‌دیدیم که معلوم نبود از کجا مسیر پیاده‌روی را آغاز کرده‌اند. نگاهشان می‌کردم و سفر یک هفته‌ایمان را به یاد می‌اوردم. به راستی که عمر سفر کوتاه است، خیلی زیاد اما تک به تک لحظاتش در گوشه‌ای از ذهن و روح آدم حک می‌شوند. مانند لبخندهای هیام. لبخندهایی که شاید دیگر روی همان چهره نبینم اما انعکاس آن را روی صورت دختران و پسرانی که با چشمانشان خواهش می‌کنند تا در حقم لطفی کنند، خواهم دید.

داشتم فراموش می‌کردم؛ شاید بخواهید معنای هیام را بدانید:

از نام‌های بسیار ناب، گوش نواز، خوش آوا، دلنشین و لطیف دخترانه با ریشه عربی جمع هائم به معنای دوست دارندگان و عشاق است. هیام یعنی عشق و دوست داشتن، حالت و یا ویژگی که یک فرد از سر شور و عشق و وسوسه به خود دارد و نمی‌داند کجا و چه کار باید بکند....

شیفتگی و آشفتگی نیز از دیگر معانی این نام است.

میان راه، عطر زیتون به مشام می‌رسد...
میان راه، عطر زیتون به مشام می‌رسد...


تجربه سفراربعینفلسطینروایت
مطمئن نیستم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید