Par Asadi
Par Asadi
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

خدا به همراهت ای خسته از شب...

ماه پیش حدودا قبل از میان‌ترم درس مبانی اقتصاد بود که وارد مبحث «دولت» شدیم. طبیعتا با جناح سیاسی استاد درس که البته احترام زیادی هم براش قائلم، انتظار نقد زیادی از دولت بابت مشکلات اقتصادی داشتم. و همین هم شد. وقتی به نسبت مردم به دولت رسیدیم، می‌گفت: «دولت در ممالک دموکراسی به مردم نیازمندند برای همین تلاششون اینه که مردم رو راضی نگهدارن چون می‌دونن قدرت امروزشون در دستان مردمه و اقتصادشون هم به مردم وابسته‌ست؛ اما در مملکت ما، این مردم هستن که به دولت وابسته هستن، چون اقتصادمون نفتیه و مردم باید هم دنبال ماشین رئیس جمهور راه بیفتن؛ درست مثل اینکه یک پادشاه در حال سکه انداختن برای ملته! و ...». همون زمان هم این تحلیل نادرست و غیرمنصفانه به نظر می‌رسید. خیلی رک بگم: این تحلیل کاملا برخاسته از جناح سیاسی استاد بود! ولی با این حال گذشت و گذشت تا شبی که یک ایران برای پیدا شدن یک نفر، به تکاپو و هراس افتاد. همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد؛ چیزی که هیچکس انتظارش رو نداشت و حتی خود من هم تا نیمه روز، مطمئن بودم همه چیز «به خیر» می‌گذره... اوایل دلم آروم بود، ولی زمان خیلی زود می‌گذشت و خبری نمی‌رسید؛ «لعنتی چرا این هلیکوپتر پیدا نمیشه؟!». دلواپسی هر دقیقه نگاه‌ها رو به سمت کانال‌های خبررسانی موبایل‌ها می‌کشوند. با اینکه همه‌مون هم توی تک به تک کانالا عضو بودیم باز هم وقتی سرمون رو میوردیم بالا از بغلی می‌پرسیدیم: خبری نشد؟!

  • نه

نگاه‌های نگران از روی ساعت به پنجره جابجا می‌شد.

  • ولی اونجا زودتر تاریک میشه، مه هم غلیظه...
  • نه، پیدا میشه

و تسبیح رو تو دستاش می‌گردوند. شاید دعا می‌کرد که خداوندا، یک امروز رو به شب نرسون. اما نمی‌شد که؛ شب زد و خبری نشد...

روز بعد باید می‌رفتیم دانشگاه؛ صبح زود بلند شدیم و باز هم اخبار بی‌خبر از همه جا؛ فقط از امدادهای کشورهای همسایه می‌گفتن؛ البته تکرار صحبت‌های رهبر هم بود. «کار نظام دچار اخلالی نخواهد شد». حالم این بار کمی عوض شده بود؛ دیشب دل‌نگرون اینکه یعنی چه خواهد شد؟ و دست به دعا برای اینکه «باز گردد»، اما حالا دلم آروم بود: هرچه باشد برای این مملکت خیر خواهد بود... نمی‌خوام بیشتر از این روایت روز خبر شهادت رئیس جمهور رو بگم؛ شاید یک روز دیگه از حال و هوای مترو و دانشگاه و اتفاقات اون لحظات بگم اما الان برگردیم به اون پادشاه و سکه‌هایی که از درشکه زرینش به سمت مردم پرت می‌کرد. دیروز مراسم تشییع پیکر این شهدا بود؛ اولین باری بود که نماز میت می‌خوندم اما باید بگم چه حال عجیبی به آدم میده اون لحظاتی که سکوت رو فقط صدای گریه‌های ملت می‌شکست. دوست داشتم بیشتر ادامه داشته باشه، زمانی که پشت سر رهبر با ملت، همدرد و یکدل قیام می‌کنی با هم اشک می‌ریزیم. عجب داغی بر دل‌هایمان نشست و تمام این دل‌های داغدیده بود که برای تسکین این درد، زیر این آفتاب و در این ازدحام، به دنبال «جسد بی‌جان» آن «مثلا» پادشاه قدیم اومده بودن. اما هر لحظه که مورچه‌ای قدم برمی‌داشتیم به این فکر می‌کردم که خوب این دفعه با چه انگیزه‌ای اومدیم؟ این دفعه هم قراره برامون سکه پرتاب کنن؟! اما باور داشتم این دفعه حرف استاد تقریبا درست از آب درومده بود چون این دفعه واقعا این ملت بود که به رئیس جمهورشون نیازمند بود. نیازی اما نه از اون جنس که استاد گفته بود، بلکه از جنسی چیزی بسیار فراتر از ارز و نفت و اقتصاد؛ از جنس عشق، حزن و امید. شاید تا چندوقت پیش که این سخن امام خمینی (ره) رو یاداوری می‌کردم که می‌گفت:« بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود» عمیقا نمی‌تونستم حسش کنم، اما حالا، وقتی حال و هوای یک هفته پیش خودم رو، تمام چیزهایی که تا 4 روز پیش برام مهم بوده، با همین لحظه اکنون مقایسه می‌کنم، بیداری رو لااقل در خودم می‌تونم احساس کنم. تمام توضیحات مربوط به این اتفاق در یک متن قطعا نمی‌گنجه و باور دارم این شهادت، ابعاد زیادی داشت که از عهده یک متن بر نمیاد؛ از خود شخصیت شهید جمهور گرفته تا حال و هوای کشورهای خارجی و ملل بیگانه. اما اونچه که الان باید بهش می‌پرداختم نسبت قلب ملت با دولت بود؛ اینکه ما ملت، نه بی‌عزتیم که برای سکه و نفت و ارز دنبال درشکه پادشاه بدویم، و نه نادان و بی‌بصیرت، که تفاوت بین تلاش خالصانه و ریا رو متوجه نشیم و به پاس این عشق، با شرمندگی بابت روزهایی که باید پشتت می‌اومدیم و نیومدیم، روزهایی که باید اعتماد می‌کردیم و نکردیم، روزهایی که باید حمایت می‌کردیم و نکردیم و لحظاتی که باید امیدوار می‌بودیم و نبودیم، به دنبال کالبدهای بیجان و سردی که صاحبانشون دیگه هیچ نیازی به رای ما ندارن به راه افتادیم. آره البته، اینجا دیگه واقعا اومده بودیم سکه جمع کنیم؛ سکه‌هایی که بتونیم زندگی‌ای در جای دیگه در حد خودمون دست و پا کنیم... هرچند، برای بعدی چگونه خواهد بود؟! این اما نگران کننده‌ست که تا زمانی که این ملت خون ریخته شده رو نبینه، حمایت نمی‌کنه؟ اعتماد نمی‌کنه و امید نداره به اینکه همچنان ابراری در این ولایت زندگی می‌کنن که گویا تا وقتی که دل به راه دریا و سحر نزنن، کسی اونها رو نه تنها نمی‌بینه، که حتی اونا رو به باد نیش و کنایه می‌گیره؛ باری، این امتیاز فقط در سرخی خون وجود داره... همزمان آگاه می‌کنه و می‌ذاره که در این آگاهی بسوزیم و بسازیم که این نوشدارو همیشه دیرتر از زمان خودش به دستمون می‌رسه... چرا که این ویژگی انسان‌های خدایی‌ست که فراتر از زمان خود حرکت می‌کنند و خبر تلخ اینکه تا ظرفیتمون به اون حد نرسه، باید هم در حسرت چنین روزهایی سپری کنیم و هربار که یاد گفته‌ها و افکار گذشته‌مون میفتیم، لب زیر دندان بگیریم و محکم روی دست خود ضربه بکوبیم. و ای کاش.. ای کاش که این حال و هوایی که اکنون بر وجود ما افتاده، جاوید باشد. به امید تغییر، عشق و تلاش که این راه همچنان ادامه دارد هرچند که نزدیکی قله تعداد کمتر و کمتر می‌شود... اما خوشا به حال آنان که سعادت پرواز نصیبشان می‌شود و زودتر می‌رسند و انتظارمان را می‌کشند.

ما هم محزون به انتظار بهاریم... شب دراز را پشت سر خواهیم گذاشت به امید سحری که روی قله شاهدش خواهیم بود. ان‌شالله



رئیس جمهورامام خمینیشهید جمهور
مطمئن نیستم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید