چندوقتیه که به فکر نوشتن یک داستان تخیلی افتادیم. بعد از تموم کردن دوباره سری فیلمهای ارباب حلقهها و هری پاتر، متفکر یک گوشه نشسته بودم. تااینکه بعد از کلی تجزیه و تحلیل - درست و غلط و مخلوط! - ناامیدانه رو کردم بهش و گفتم: ما خلاق نیستیم. «اونا» خلاقترن. معیارم هم برای این جفنگیاتم این بود که ببین فیلمها و قصههاشون رو: ارباب حلقهها، جنگ ستارگان، تیم برتون و دنیای سیاه و دوستداشتنیش... و کلی بحث کردیم راجع به همینکه در زمینه داستان سرایی و افسانه خیلی ضعیفیم و «اونا» باهوشتر، خلاقتر و اصلا نویسندهترن. آخه ما تجربه خلق یک داستان رو داشتیم؛ اما اون هم چندان چنگی به دل نمیزد. خیلی اقتباسی بود تا خلاقانه. اینجوری که هرگوشه رو از داستان و ماجرایی جدا وام گرفته بود: هزار و یکشب، دیو و دلبر و دراکولا! البته به نظرم همین نامها هم کنار هم جذاب و وسوسهانگیز میان. خلاصه دوباره تجربهمون رو یاداوری کردم بهش، گفتم ما هم نتونستیم و نمیتونیم - دردم بیشتر این بود چرا کسی حتی تلاشی برای خلق چنین داستانهایی نمیکنه! واقعا از تاثیرگذاریشون خبر ندارن و نمیدونن چه ها که نمیشه با چنین سبک داستانی انجام داد... - خلاصه کار ما نیست. کار ایرانی جماعت نیست... ولی چرا باید خوراک فکریمون از یه جای دیگه تامین شه؟ جوابهای جالبی داد. گفت: آره؛ رمان و داستان نویسی از اول مال ما نبوده ولی دلیل نمیشه نتونیم.
بهم گفت: از تو تعجب میکنم! تو خودت شاهنومه خوندی، چطور میگی کار ما افسانه سرایی نیست؟! بعدش مقاومت کردم که فقط فردوسی رو داشتیم اون هم سالها پیش و دیگه کسی ازش سراغی نمیگیره - ولی اعتراف میکنم بیخودی داشتم مقاومت میکردم چون قانع شده بودم - این بچهها که نمیرن سراغ شاهنومه! اینجا ولی من راست میگفتم. گفت آره، نمیرن ولی کلی هم به زبان ساده و روانش چاپ شده... بحث اینجا ادامه داشت تا دوباره به تجربه شکست خودمون در داستاننویسی برگشتیم. گفت: میدونی مشکل کجاست؟ - طبیعتا نمیدوستم! - اینکه ما برای خلق داستان فانتزی خودمون میریم سراغ نسخههای «اونا». افسانههای «اونا» و کلا سبکشون. بیدلیل هم نیست چون ذهنمون با همینا پر شده. چجوری آدم درمورد چیزی که ندیده ایده بده آخه؟! واقعیت همین بود. حالا فهمیده بودم تا حدی مشکل کجاست: از خودمون باید بگیم. دنیای خودمون رو باید خلق کنیم... با افسانههای «خودمون». تا الان هم جای اشتباهی سراغش میگشتیم: بین «اونا»! ولی جالب بود برام؛ منی که تا حالا فکر میکردم خیلی ضد غرب و ملیگرام تا این حد غربزده باشم اون هم در زمینه چنین چیزی: داستان! آری، ما هم افسانهها و اساطیر خودمون رو داریم. چه از لحاظ ملی چه دینی و چقدر هم جذاب و تفکربرانگیزن اگر بری دنبالشون. این وسطا که داشتیم صحبت میکردیم یاد ژاپن و انیمههاش افتادم. چرا اینقدر موفقن؟ بله، اونها هم چون روایت خودشون رو کار کردن. جالب بود این رو توی برنامه 360 شبکه افق پخش میکرد که داشت راجع به انواع انیمه و مانگا صحبت میکرد. شاید بد نباشه بدونید مانگاها درواقع ریشهشون بر میگرده به تاریخ ژاپن و یکسری عکسنوشتههای قدیمی که بعد به فکرشون رسید تو قرن 20 بیان و ادامهش بدن و چیزهای تازه خلق کنن - کلا از این واژه «خلق» خوشم میاد! - و بر اساس اون هم انیمههای محبوب امروزی رو بسازن. یاد دفترچه مرگ، شهر اشباح و قلعه متحرک هاول افتادم. واقعا تماما عناصر ملی بود! افسانهها و اشکال «خودشون». حالا دیگه برام با وجود مثال بهتر جا افتاده بود. به قولی بهش ایمان پیدا کرده بودم. تصمیم گرفتیم با دنیاهای ساختگی «اونا» خداحافظی کنیم و درودی بگوییم به دنیای افسانههای شرقی و اصیل ملی «خودمان».
خیلی وقتها همینه: داراییهای باارزش معنوی و مادی خودمون رو نمیبینیم - مثل همین اساطیر و فرهنگمون - و بدون آگاهی به دنبال از آن دیگری میرویم. هرچند واقعا همیشه ما مقصر نیستیم؛ خوراکمان را عوض کردند و کیست که اهمیت بدهد؟!