صبح کنار آیدا از خواب بیدار شدم، در حالی که روز قبلش استرس زیادی رو تحمل کرده بودم و انگار خستگی هنوز توی بدنم بود. آیدا شب دیر اومده بود و هنوز خواب بود. تصمیم گرفتم برای خداحافظی با کازان برم یه ناهاری بخورم و با دلخوری از کازان جدا نشم. رفتم سمت کرملین و توی خیابون اربت یه رستوران پیدا کردم و یه غذای سبک خوردم. اول قصد داشتم از کازان برم سمت کوستروما که یه شهر تاریخی بود در شمال شرقی مسکو و یه دوستی از کوچ سرفینگ به من پیام داده بود و دعوت کرده بود که مهمانش باشم و شهرشون رو بهم نشون بده. هر طور حساب کردم دیدم خیلی راهه و مسیرم برای رفتن به اونجا دورتر میشه و دلم نمیخواست آخر سفرم رو با عجله و استرس بگذرونم.
کجا بهتر از نیژی نووگورود؟ هم دقیقا بین مسیرم بود، هم اسمش متفاوت بود. با یه جستجوی سرسری به نظر میرسید اونجا هم قشنگه و با قطار میتونم برم. تازه اینجوری میتونستم یه روز دیگه هم برای مسکو دوست داشتنی وقت بذارم.
کم کم داشت حالم خوب میشد و منفی بافی های روز قبل از بین میرفت. جالبیش برام این بود که از وقتی حالم بهتر شد، همه چی رنگ و بوی دیگه برام پیدا کرد. بچههای مدرسهای شامل دختر و پسر، توی خیابون میخندیدن و گروهی با لباسهای فرم خاصی عکس میگرفتن و همه جای شهر پخش بودن. از کرملین گرفته تا توی مترو و پارک. یادم اومد قبلاً النا بهم گفته بود که روز آخر مدرسه نزدیکه و توی اون روز بچهها لباسهای مخصوص برای این روز میپوشند و جشن میگیرند.
توی متروی برگشت به سمت خونه آیدا چشمم به چشمهای پر لبخند گرم یه نوازنده گیتار گره خورد و آهنگش موسیقی متن هیاهوی متروی شد. دانش آموزها بین مردم دیگه میخندیدن و دیگه تصویرم از شهر سیاه نبود.
یه لحظه خندم گرفت، گفتم آخه تو چی هستی ای مغز! قابلیت این رو داری که یه جا رو یه روز سیاهِ سیاه ببینی و یه روز سفیدِ سفید. خاکستری بودن این شکلیه دیگه.
چیز دیگهای که توی مترو توجهم رو جلب کرد، دو زبانه بودن صدای خانم داخل مترو بود. که ایستگاههارو هم به روسی و هم به زبان تاتار(شبیه به زبان آذری) میگفت. از اونجایی که مامانم آذری هست، یکم متوجه کلماتشون میشم و دیگه حس نمیکردم که یه توی یه کشور خیلی متفاوت از ایران هستم. انگار آذربایجان بودم. اونجا آذری صحبت میکردن، اما خیلی جاها هم روسی صحبت میکردن.
نزدیک های خونه که بودم به آیدا پیام دادم که اگه بیرون هست ببینمش. که خیلی اتفاقی گفت توی مک دونالد دم خونه اش داره با مامانش قهوه میخوره. من هم خوشحال رفتم پیششون. یه بستنی گرفتم و با هم گپ زدیم. مامانش تاتار بود و مثل خودش چهره شرقی داشت. از لبخندش میشد فهمید که چقدر مهربونه. با کمک آیدا سعی کردیم با هم ارتباط بگیریم. من هم چند تا کلمه روسی که بلد بودم رو بلغور کردم که خودم رو توی دل مامانش جا کنم. که فکر کنم موفق شدم.
به آیدا گفتم که تصمیم دارم برم امروز به سمت نیژنی نووگرود، چون هم بین مسیر کازان و مسکو بود و مسیر برگشتم کم میشد، هم کنار رود ولگای عزیزم بود که جایگاه خاصی در قلب من داشت. آیدا هم برام قطارهارو چک کرد و برای چند ساعت بعدش، بلیت قطار رو گرفت. من هم با مادر و دختر خداحافظی کردم و رفتم خونه آیدا تا حاضر بشم و وسایل هام رو جمع کنم. یه دوش گرفتم و دو تا فیلم زدم دانلود بشه که توی راه ببینم و خودم رو آماده کردم تا به یه شهر عجیب با یه اسم عجیب که هیچی در موردش نمیدونستم برم.
الان که حدودا پنج ماهی از سفرم میگذره، خیلی خاطره خاصی از قطار این مسیر توی ذهنم نمیاد، فقط یادم هست که کلی فیلم دیدم و همش درگیر این بودم که پاوربانک و گوشی رو به شارژ بزنم. دم در دستشویی یه پریز بود و به سختی باید پاوربانک رو یه طوری میذاشتم که نیافته چون سیمش کوتاه بود و به زمین نمیرسید. از طرفی هم همش حواسم بود که کسی ندزده. یه چند بار هم چون میزان مصرف باتری گوشی از میزان شارژ شدنش بیشتر بود. رفتم توی دستشویی و گوشی رو با یه سیم ده سانتی متری زدم به شارژ و ادای کسی رو دراوردم که یبوست داره و توی دستشویی گیر کرده. البته الان که فکر میکنم، هیچ کسی اهمیتی به من و زمانی که در دستشویی میگذرونم نداشت. بعد از اینکه یکی از فیلم هام تموم شد، رفتم پاوربانکم رو بردارم که دیدم نه شارژری هست و نه پاوربانکی. خیلی استرس گرفتم، اون موقع واقعا پول اونا برام مهم نبود، اما اینکه بدون شارژ و شارژر گوشی، برسم یه شهری که چند ساعت پیش تازه اسمش رو شنیده بودم و هیچ ایده ای در موردش نداشتم برام ترسناک بود.
با ناامیدی رفتم پیش مامور قطار و سعی کردم با زبان اشاره و کمک مترجم گوگل بهش بگم که پاورباکم رو گم کردم. و اون هم یه بدون کمک مترجم گوگل و با زبان روسی سعی داشت یه چیزایی بهم بگه. بعد که دید من چشمام از نفهمیدن داره میاد روی پیشونیم، اون هم از زبان اشاره کمک گرفت و نشون داد که پاوربانکم افتاده بوده زمین و اون هم برداشته و گذاشته کنار وسایل گم شده و از یه نایلونی درآورد و پاوربانک عزیزم رو تحویلم داد.
بعد از اینکه پشیمان شدم از عدم صرفه جویی در مصرف باتری، شروع کردم توی کوچ سرفینگ پیام دادم به میزبان های نیژنی نووگرود و دنبال جایی برای موندن گشتم. البته صبح زود میرسیدم اونجا و اون شب رو توی قطار بود. بر اساس نظراتی که برای میزبان ها نوشته بودن به میزبان های خانم پیام دادم. که بعضی هاشون جواب ندادن، بعضی هاشون گفتن سفر هستند و امکان میزبان شدن نداشتن. از اونجایی که اونجا شهر کوچکی بود، تعداد میزبان ها زیاد اونم، اونم میزبان خانم. برای همین بین لیست آقایون گشتم. بین کسانی که بهشون پیام دادم یه نفر به اسم ایوان درخواستم رو قبول کرد.
ایوان نزدیک به 150 تا نظر داشت. یعنی حداقل 150 نفر ایوان رو دیده بودن، میزبانش شده بودن یا مهمانش بودن. همه در موردش خیلی مثبت نوشته بودن. برای همین دیگه گفتم شانس اینکه آدم قابل اعتمادی نباشه کمه. بهش توی واتساپ پیام دادم و گفتم که کی میرسم و برنامه سفرم رو توضیح دادم. قرار شد صبح دم ایستگاه اتوبوس خونه اش منتظرم بایسته. و هر چی اصرار کردم که نمیخواد بیای دنبالم، فایده نداشت.
بعد از اینکه خیالم راحت شد که فردا یه سر پناه دارم، خوابیدم و برای نیم ساعت قبل از ساعتی که روی بلیت زده بود میرسیم، ساعت گذاشتم. چون همیشه توی وسایل حمل و نقل عمومی این ترس رو دارم که خوابم ببره و از اونجایی که خواب سنگینی دارم، اون وسیله به مسیرش ادامه بده و بره جاهای عجیب و غریب و من تنها و گرسنه گیر کنم.
اینم از روز یازدهم سفرم با کلی فاصله از روز دهم :)