پرستو دیبا
پرستو دیبا
خواندن ۱۳ دقیقه·۵ سال پیش

خاطرات سفر به روسیه (روز دوازدهم: نیژنی نووگرود)

صبح توی قطار و نیم ساعت مونده به نیژنی نووگورود از خواب بیدار شدم. وسایلم رو مرتب کردم و به ایوان، میزبانم، پیام دادم و بهش گفتم که نزدیکم و ساعت و مکان قرار رو دوباره با هم چک کردیم. رسیدم به مقصد، هیچ ایده‌ای نداشتم توی این شهر چه خبره، اما قلبم تند تند میزد از هیجان و این ندونستن حس اکتشاف خفنی بهم داده بود. یه نم بارون می‌زد و من با کوله به نسبت سنگین دنبال ایستگاه اتوبوس می‌گشتم. ایستگاه قطار خیلی کوچیک بود و خیلی سریع به ایستگاه اتوبوس رسیدم.

سلام نیژنی نووگرود
سلام نیژنی نووگرود

ایوان شماره اتوبوسی که باید سوار می‌شدم و ایستگاهی که پیاده میشدم رو بهم گفته بود. سوار که شدم مثل بقیه اتوبوس ها روسیه همونجا پول بلیت رو دادم به یه خانمی و بهم بلیت داد. حدوداً هفت هشت تا ایستگاه که گذشت به محل مورد نظر نزدیک می‌شدم. سرک می‌کشدم از پنجره که ببینم ایوان رو کی میبینم که پیاده شم، اما وقتی دیدمش دیگه راننده راه افتاده بود و من فقط تونستم براش دست تکان بدم. از اونجایی که ساعت هفت صبح بود و روز تعطیل، کسی توی خیابون نبود و تشخیص خیلی عملیات پیچیده‌ای نبود.
یه ایستگاه رد شدم. البته مسیر کوتاهی بود، برای همین وایسادم تا ایوان برسه. ایوان یه پسر حدوداً سی و پنج ساله بود، لاغر اندام، با موها و چشم‌های روشن. یه لبخند مهربونی توی چشم‌هاش بود و چهره گوگولی داشت و آدم دوست داشت لُپش رو بکشه.

با هم پیاده رفتیم سمت خونه‌اش.ایوان تا چند هفته قبل از اینکه من برم تایلند زندگی می‌کرد، بعد چهار سال برگشته بود روسیه و می‌خواست یه مدت بمونه و دوباره برگرده. خونه‌ای که توش زندگی می‌کرد مال خودش بود اما چون روسیه نبود، اجاره داده بود به یکی از اقوامشون و الان که برگشته بود مستاجرش رفته بود. خونه‌اش خیلی دلباز بود و طراحی تقریباً مدرنی داشت. برام صبحانه درست کرد و با هم خوردیم. وقتی می‌خواست صبحانه درست کنه تقریبا در همه کابینت‌ها رو باز کرد، نمیدونست وسایل‌ها کجاست. موقع صبحانه منم کلی از اینکه چرا اومدم روسیه و کجاها رفتم براش گفتم.

صبحانه با ایوان
صبحانه با ایوان

بهم اتاق و حمام رو نشون داد و گفت اگه می‌خوام می‌تونم استراحت کنم. میخواستم دوش بگیرم که مثل روز اول فهمیدم آب گرم نداره، برام دو تا قابلمه آب گرم گذاشت و رفتم دوش بگیرم. بهم گفت متأسفانه قفل در حمام خرابه، چون همیشه "یک" نفر اینجا زندگی می‌کرده خیلی قفل اهمیت خاصی نداشته. منم مونده بودم، الان دوش بگیرم یا نگیرم. از یه طرف می‌دیدم کلی نظر مثبت در موردش توی کوچ سرفینگ نوشتن و قابل اعتماد هست، از یه طرف باز ته ذهنم می‌گفتم اگه عوضی از آب در بیاد چی!
خلاصه اعتماد کردم و رفتم دوش گرفتم. بهم گفت یه وقت ماساژ داره(البته ماساژور بود، نمی‌خواست ماساژ بگیره)، برای همین باید می‌رفت بیرون و بعد از ظهر برمی‌گشت. یه کلید اضافه از خونه بهم داد و رفت. تایلند که بود کلاس های ماساژ رفته بود و شروع کرده بود در کنار کارهای دورکاری گرافیکی که انجام میداد، ماساژ هم می‌داد.
ظهر آماده شدم و با ایوان رفتیم بیرون، دم یه ایستگاه مترو با الکس، دوست پاول قرار گذاشتم و ایوان من رو تا مترو رسوند و اما مسیری که پیاده تا مترو رفتیم یه مسیر عادی نبود. خونه ایوان دقیقا کنار رود ولگا بود. خیابون با ارتفاع بیشتری نسبت به رود بود و یه تیکه قابلیت این رو داشت که بریم پایین کنار رود.

رود ولگا از این طرف
رود ولگا از این طرف


اون لحظه همه سلول‌های بدنم حالشون خوب بود. هوا صاف ولی در عین حال ابری! یعنی از این ابر سفید خوشگلا در بین آسمون آبی. یه خانم حدودا پنجاه ساله نشسته بود لب رود و با ایوان سلام و احوال پرسی کردن و آرزوی روز خوب برای هم کردن. من که از ندیدن رود ولگا توی کازان به شدت ناراحت بودم، الان دقیقا کنارش بودم در حالی که یه نسیم خنک از ولگا روی صورتم بود و کلا یادم رفته بود که توی کازان انقدر حالم بد بود.
ادامه رود رو که رفتیم رسیدیم به ورزشگاه نیژنی نوگرود. ورزشگاهی که سال 2018 برای جا م جهانی ساخته شده بود. برای خود ایوان هم این ورزشگاه جدید بود و از اونجایی که خودش هم چهار سالی نبود، همسفر خوبی برای من به حساب میومد. رسیدیم به ایستگاه مترو و هر کدوم باید یه سمت جایگاه قطار می رفتیم، قرار شد برای بعدازظهر باهم هماهنگ کنیم.

استادیوم نیژنی نووگرود
استادیوم نیژنی نووگرود


پاول(میزبانم در مسکو) بهم دو تا از دوستاش در نیژنی نووگورود رو بهم معرفی کرده بود و منم با یکیشون قرار گذاشته بودم که بهم شهر رو نشون بده. ایده ای نداشتم قراره با دوست پاول کجا رو بگردم، راستش برام اهمیتی هم نداشت. هر جا می‌رفتم برام جدید بود و خود الکس هم یه آدم جدید با داستان های جدید. الکس یه آقای حدودا چهل ساله بود که اونم اهل سفر بود و با همسر و پسر پنج ساله اش زندگی می‌کرد. زیاد متوجه انگلیسی صحبت کردنش نمی‌شدم اما فهمیدم که کارش به کشتی رانی مرتبط هست و یه بار از خلیج فارس رد شده. دوست داشت ایران رو ببینه. چند ماه بعد از سفرم یه عکس برام فرستاد از یه اسکله و گفت یه بار دیگه هم رد شده از ایران. البته باز من کامل متوجه نشدم. شاید هم منظورش چیز دیگه‌ای بوده.

با هم پیاده رفتیم سمت قدیمی شهر، هر از گاهی بارون میومد و هوا خنک شده بود. یه توضیحاتی از شهر می‌داد و من یه سری کلمات ازش می‌فهمیدم. مثلا یه جا رو بهم نشون داد و گفت ماکسیم گورکی، اما من نفهمیدم جریان چیه. خونه اش بوده؟ موزه است؟ یا خود ماکسیم گورگی داره رد می‌شه و می‌گه بهش دست تکون بدم! تا اینکه الان وقتی داشتم این رو می‌نوشتم رفتم گوگل کردم ببینم جریانش چیه و فهمیدم بله، ماکسیم گورکی، نویسنده معروف روس نیژنی نووگرود به دنیا اومده و نه تنها خونه اش اونجا بوده، که الان کلی خیابون و جای دیگه به اسمش هست.

بعد فکرم درگیر این شد که نکنه اگه با مطالعه بیشتری سفر می‌رفتم بهتر بود، و چیزای بیشتری در مورد مردم اونجا و فرهنگ و تاریخشون یاد می‌گرفتم. اما باز وقتی فکر می‌کنم می‌بینم شاید اگه الان هم یه جای دیگه برم سفر، باز هم در موردش تحقیق نکنم. انگار وقتی نمی‌دونی و پیش فرضی نداری، با یه نگاه دیگه سفر می‌کنی. مثلا الان که نگاه می‌کردم دیدم نیژنی نووگرود به یه شهر نظامی معروف بوده و حتی توی جست‌و‌جوهای مرتبط این بود که «آیا نیژنی نووگرود امن است!» شاید اگه این‌ها رو می‌خوندم و می‌رفتم با یه دید دیگه‌ای می‌رفتم یا حتی نمی‌رفتم.
یه ساعتی از گشت و گذارمون گذشته بود که رسیدیم به یه عالمه پله. بالای پله‌ها بازم پله بود‍! نمی‌دونستم چرا قراره از پله ها بریم بالا. بعد از یک سوم دیگه باید قبول می‌کردم که من نمیتونم مثل الکس جوری پله‌هارو بالا برم که انگار دارم پیاده روی ساده می‌کنم. اونجا فهمیدم که الکس اهل کوه نوردیه و با همسرش می‌رفتن سمت کوه‌های قفقاز و بعد از اینکه بچه دار شدن دیگه نتونستند برن و دلش برای کوه تنگ شده بود و منم سعی کردم با ذکر اینکه قله دماوند کوه آتشفشانی هست کلاس بذارم. تازه گفتم آرزو دارم یه روز برم قله دماوند، حالا نبین سر همین پله ها کم آوردم.

توی مسیر بارون هم شدیدتر شده بود و دیگه روم نشد به جز یه عکس و دو تا سلفی از الکس بخوام بیشتر ازم عکس بگیره، چون کاپشن من ضد آب بود و اون یه کاپشن عادی تنش بود. برای من که توی تهران بزرگ شدم، و هوا همیشه خشک و آلوده بوده، بارون یعنی حال خوب. برای همین احساس میکردم الان دیگه بهتر از این نمیتونه باشه. وقتی بالاخره به قله --- نه ببخشید بالای پله‌ها رسیدیم، شهر زیر پامون بود. یه سری خونه و کلیسای قدیمی بود و رود و ابر. نیژنی نووگرود هم مثل کازان افق داشت، ساختمون‌های بلندی وجود نداشت که جلوی دید رو بگیره.

من و الکس و ولگا
من و الکس و ولگا

اون بالاها یه جایی شبیه پارک بود، که همون اول یه کافه سرپوشیده بود و من برای اینکه لباس الکس مناسب نبود پیشنهاد دادم بریم چای بخوریم. کافه بزرگ بود و خالی. به نظر می‌رسید فقط چای کیسه ای، قهوه فوری و یه سری شیرینی‌هایی شبیه دونات داره. اما این دلیل نمی‌شد که اونجا هم گیر ندم که من خوراکی روسی می‌خوام. البته به علت کمبود امکانات به چای رضایت دادم.

الکس می‌خواست برگرده و توی کافه از هم خداحافظی کردیم. یکم که بارون کمتر شد راه افتادم و از پارک خارج شدم. روی نقشه یه کلیسا دیدم، و تصمیم گرفتم برم سمتش. خودم رو توی خیابون های خلوت شیب داری دیدم که دورتادورش سرسبز بود. رسیدم به کلیسایی که اونم سبز بود. یه آسمون ابری، صدای پرنده، صدای ناقوس کلیسا و دیگر هیچ.

به ایوان پیام دادم و گفت کارش تمومه. می‌خواستیم قرار بذاریم، و من که خودم دقیق نمی‌دونستم کجام می‌خواستم جای قرار رو مشخص کنم. نزدیکای کلیسا یه تله‌کابین دیدم(البته روی نقشه) و سریع همونجا رو به عنوان محل قرار انتخاب کردم. می‌شد پیاده رفت. درسته چند باری بین دو راهی‌ها گم و گور شدم، اما انقدر قشنگ بود فضا که خیلی فاز گم شدن نمی‌گرفتم.

منتظر یه جای بزرگ بودم که توش تله کابین باشه، رسیدم به یه تپه مانندی که فقط دو تا کیوسک دیده میشد. به نظر بسته می‌ومد، خیلی خلوت و سوت و کور بود. گفتم اشکال نداره، دیگه صبر می‌کنم تا ایوان بیاد هر جا اون گفت می‌رم. اما جلوتر که رفتم دیدم تله‌کابین بازه، دو تا کیوسک هم خوراکی فروشی بود که یکیشون من رو جذب خودش کرد و یه لیوان بزرگ قهوه گرم سفارش دادم و سعی کردم سر خودم رو گرم کنم تا ایوان بیاد. مثلا با خانواده و دوستان تماس تصویری گرفتم و از اونجایی که تعداد اعضای خانواده زیاده، انقدری حرف زدم که قهوه خنک شد و خورده شد و با اومدن ایوان خداحافظی انجام شد.

تله کابین نیژنی نووگرود
تله کابین نیژنی نووگرود


تله کابین رو دوست دارم، با اینکه یکم ترس از ارتفاع دارم، هیجان خاصی داره وقتی از بالا یه شهر رو میبینی. مثل یه پرستوی واقعی می‌شم اون بالا. تله کابین میرسید به یه شهر دیگه به اسم شهر بور(Bor)، با ایوان پیاده یکم قدم زدیم و برام از معروف بودن این شهر به ساخت شیشه ماشین و تانک گفت. شهر جدی به نظر می‌رسید.

شهر بور
شهر بور


از اونجایی که ساعت کاری تله کابین رو به پایان بود زیاد نچرخیدیم. دوباره با تله کابین برگشتیم و این بار من آهنگ ولگا که ماری توی کازان برام گذاشته بود رو پخش کردم و دیگه یادم رفت که وقتی کازان بودم چقدر از اینکه تور کشتی ولگا رو نرفته بودم ناراحت بودم.

تله کابین نیژنی نووگرود
تله کابین نیژنی نووگرود


ایوان هم از اینکه اومده بود و شهر رو گشته بود خوشحال بود. اون هم مثل من حس توریست داشت بعد چهار سال برگشتن به روسیه و هم خوشحال از اینکه همسفر داشتم. نزدیک خونه رفتیم یه سوپرمارکت که خرید کنیم برای شام. یکم مرغ و یکم گندم سیاه به همراه یه چیزی شبیه ترشی هویج. اونجا فهمیدم که روسیه برای یه سری کالاهای اساسی مثل نان و تخم مرغ سوبسید می‌ده و با یه قیمت خیلی کم می‌تونی این اقلام رو خریداری کنی.

گفته بودم که من شام درست میکنم، ایوان هم گفت هر چی توی آشپزخونه پیدا کردی می‌تونی استفاده کنی، خودش هم نمی‌دونست چی پیدا می‌شه. یه آهنگ کلاسیک بدون متن گذاشت و نشست پشت لپ تاپش و کار کرد و منم آشپزی کردم. با مرغ روسی و ادویه هایی که مطمئن نبودم چیه. آخرش هم هویج رو ریختم کنار مرغ و با گندم سیاه سرو کردم. هر چند وقت یه بار تشکر می‌کرد و می‌گفت خیلی وقت بود که غذای جدی نخورده بود. یعنی به اصطلاح ما همش غذاهای حاضری می‌خورد. دیگه نخواستم بگم که الان این سبک غذایی که من درست کردم تو ایران حاضری حساب می‌شه. و ما چقدر برای غذا درست کردن وقت می‌ذاریم.

اولین و آخرین آشپزی من در روسیه
اولین و آخرین آشپزی من در روسیه

صبح قرار بود برم مسکو و فقط یه روز دیگه از سفرم باقی مونده بود و خوشحال بودم از اینکه روز دوازدهم انقدر خاطره داشتم برای تعریف کردن.

خداحافظ نیژنی نووگرود
خداحافظ نیژنی نووگرود

راستی روزهای قبلی سفرم به روسیه رو اینجا می‌تونید بخونید:
روز اول:مسکو

روز دوم: مسکو

روز سوم: سنت پترزبورگ

روز چهارم: سنت پترزبورگ(عروسی)

روز پنجم: پیترگوف

روز ششم: سنت پترزبورگ با دوچرخه

روز هفتم: سنت پترزبورگ غیر توریستی

روز هشتم: جزیره کاتلین

روز نهم: کازان

روز دهم: کازان

روز یازدهم: از کازان به نیژنی نووگرود


روسیهنیژنی نووگرودسفرنامهخاطرهگردشگری
به طبیعت و آدم ها و تغییر علاقه دارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید