به طبیعت و آدم ها و تغییر علاقه دارم و دوست دارم مینیمالیست بشم
خاطرات سفر روسیه (روز پنجم: پیترگوف)
روز پنجم سفر دو هفته ای من به روسیه است. روز چهارم عروسی دوستم بود که در واقع به خاطرش اومدم روسیه. روز پنجم وقتی از خواب بیدار شدم یادم افتاد که گوشیم رو توی تالار عروسی جا گذاشتم. تو این دوره زمونه هم که بدون گوشی احساس فلج بودن میکنی، به خصوص که میزبانت هم انگلیسی بلد نباشه. خلاصه بیدار شدم و رفتم توی آشپزخونه و با اشاره و ترکیبی از کلمات ساده انگلیسی به لوبای مهربان گفتم موبالیش رو بده که براش توی مترجم گوگل بنویسم. بهش گفتم گوشیم رو جا گذاشتم و مطمئن نیستم که توی تالار جا مونده یا نه. اونم گفت گوشیت اونجا بوده و عروس پیام داده و پرسیده این گوشی کی هست که در نهایت صاحب گوشی که من باشم پیدا شد. گفت قرار هست امروز صبح هرکسی دوست داره با عروس و داماد و خانواده هاشون برن شهر ساحلی پیترگوف، گفت من نمیام اما اگه دوست داری بری باید ساعت ۹ دم فلان ایستگاه مترو باشی. بدون گوشی برام سخت بود برم اونجا اما لوبا آدرس مترو رو برام نوشت و تا متروی نزدیک خونشون من رو برد. خلاصه چیزی برای نگرانی وجود نداشت.

رفتم به ایستگاه مترو رسیدم و هیچ کس رو ندیدم، چند دقیقهای صبر کردم و یه دختری اومد بهم سلام کرد، چهره اش یادم نبود اما اون من رو از عروسی یادش بود خدارو شکر. با هم منتظر موندیم و بقیه و هم تا ده دقیقه بعدش رسیدن. همه سوار یه مینی بوس شدیم که مارو میبرد به پیترگوف. حدوداً یک ساعت راه بود.
اونجا یه پارک بزرگ بود که داخلش موزه و کاخ بود. از اونجایی که روز تعطیل بود خیلی هم شلوغ بود. همسفران روسی که باهتمون بودن گفتن عجله کنید که به نمایش فواره ها برسیم. ما هم بدو بدو رفتیم و بلیت گرفتیم و داخل پارک شدیم و کنار فواره ها ایستادیم تا نمایش شروع بشه.

فواره ها خیلی بزرگ و چند طبقه بود و من انتظار داشتم الان یه ترکیب نور و صدای خفن با ریتم فواره ها داشته باشه. یه أهمگ حماسی روسی آروم شروع شد و یه سری از فواره ها روشن شدن. بعد چند ثانیه باقی فواره ها روشن شدن. بعد آهنگ تموم شد و من منتظر بودم که نمایش شروع شه که گفتن نمایش همین بود. خلاصه که من خیلی حالم گرفته شد و چون پول بلیت رو پدر عروس داده بود خیلی حالم گرفته نشد. انتظار داشتم حداقل مثل بعضی پارک های ایران فواره ها با موزیک هماهنگ باشند و نور داشته باشه. اما خبری نبود. یکی از مهمون های روس گفت که قبلاً گویا هماهنگ بوده با آهنگ. رگ پاک آریاییم اما خیلی باد کرده بود از غرور که ما تو پارک های معمولیمون بدون ورودی آهنگ حامد همایون میذاریم و فواره ها میرقصن و ما هم قر توی کمرمون میمونه. والا با این فواره هاشون. :)
خلاصه ادامه دادیم به پارک گردی و انصافاً پارک قشنگی بود برخلاف فوراه که معمولی بود. با هم دیگه گشتیم و من هدیه عروس و داماد رو که یادم رفته بود شب قبلش بدم بهشون دادم. یه پلاک طلای کوچولو بود. دوست داشتم یکی از عکسهای دو تاییشون رو در یه قاب ایرانی چاپ کنم هدیه بدم که متأسفانه فرصت نکردم قبل سفر به روسیه.

اونجا با خواهر دیگو(داماد) بیشتر باهم صحبت کردیم و دوست شدیم. توی عروسی چون از اعضای خانواده بود میزش کنار ما نبود و خیلی فرصت نشد باهم صحبت کنیم. خواهرش اسمش بلن بود، وکیل بود و تازه درسش تموم شده بود. فقط مراحل پایانی پایان نامه اش مونده بود. چون کلاس هاش تموم شده بود بلن هم تصمیم گرفته بود بعد دیگو به سفر بره. برای همین یک ماهی بود که توی سفر بود و برای عروسی برادرش هم از اروپا اومده بود نه از شیلی. از برنامه سفرش پرسیدم و دیدم ترکیه میخواد بره و ایران توی برنامه اش نیست. بهش گفتم چرا ایران نمیای؟ گفت نمیدونم بهش فکر نکرده بودم، گفتم بیا حتماً. اگه بیای میتونی پیش ما بمونی و من توی سفرت کمکت میکنم. در مورد ایران بیشتر با هم صحبت کردیم و گفت برادرش ایران رو واقعاً دوست داره و یکی از بهترین کشورهایی بوده که رفته. گفت الان جدی تر بهش فکر میکنم بهت خبر میدم. خلاصه اینکه بعد دو هفته بهم پیام داد که تصمیم گرفته بیاد ایران و اومد. که خاطره سفر بلن به ایران رو شاید یه روزی براتون تعریف کنم. :)

بعضی ها دوست داشتن داخل موزه رو ببینن، و دو دسته شدیم، یه سری رفتن موزه و یه سری به ادامه پارک گردی ادامه دادیم که قطعاً من جز دسته دوم بودم. :) نمیدونم چرا موزه ها و ساختمون ها و آثار هنری و تاریخی انقدر برام حوصله سر بر هست. البته یه دلیلش رو میدونم، اون هم اینکه اطلاعات تاریخی و جغرافیاییم خیلی کمه و واقعاً خیلی چیزی نمیفهمم از چیزهایی که میبینم و اگه بخوام بخونم هم آنقدر چیز هست که نمیدونم خوابم میگیره. :) دلیل دوم هم اینه که کلاً تحرک داشتن رو ترجیح میدم به یه جا ثابت موندن. حالا شاید یه روز علاقه ام به موزه و تاریخ بیشتر بشه، نمیدونم! یه نکته ای که برام جالب بود اینه که خارجی ها کلا تعارف ندارند و خیلی رک و مستقیم هستند. ارتباط گرفتن با خارجی ها برای من خیلی راحت تر از ایرانی هاست. مثلاً میگن کی میاد موزه؟ یه سری میگن میرن و یه سری میگن نمیرن. هیچ کس نمیخواد کسی رو مجبور به رفتن یا نرفتن کنه، یا مثلاً بگه چقدر ضد حالی که نمیای، یا چرا انقدر بی تفاوتی نسبت به تاریخ. هیچ کس از هیچ کس ناراحت نمیشه برای تصمیمی که برای خودش گرفته.

این تصمیم گیری دوباره توی پارک افتاد، دو راه برای برگشت داشتیم، یک راه با همون مینی بوس ها بود و راه دیگر با کشتی. در این حد بگم که دیگو(داماد) با کشتی اومد و النا(عروس)، چون دیگو میخواست کنار خانواده اش باشه که داشتن میرفتن از روسیه و همینطور النا، چون قرار بود برن شیلی و میخواست پیش خانواده اش باشه. یه همچین چیزی رو تصو کنید بین ما اتفاق بیافته. نتیجه چه شکلی میشه به نظرتون؟
از بحث های فرهنگی که بگذریم من و دیگو و خواهرش و مادرش به همراه الگا(دوست النا از شهر دیگری از روسیه) و فلیپه (دوست دیگو از شیلی) تصمیم گرفتیم با کشتی برگردیم.
مامان دیگو خیلی بامزه بود، ساده و مهربون. متاسفانه نمیتونستم باهاش حرف بزنم اما بلن بعداً بهم گفت که مامانم خیلی از تو خوشش اومده بود :)
توی کشتی دیگو کلا خوابید از خستگی شب قبل و من هم رفتم یه جا که رو باز بود و از هوا و فضا لذت بردم. چون سالن کشتی سرپوشیده بود.

رسیدیم به سنت پترزبورگ و دیگو که عاشق غذاهای گرجی هست پیشنهاد داد بریم یه رستوران معروف گرجی. توی روسیه غذاهای گرجی خیلی طرفدار داره و همه جا به راحتی پیدا میشه.
بعد از ناهار همه میخواستن برن استراحت کنن و من هم که از خونه رفتن خوشم نمیاد زنگ زدم به دنی(دوست دیگو از شیلی) و با هم رفتیم یه کافه که پایین هاستلش بود و نشستیم و کلی گپ زدیم. درباره ایران و شیلی و مجارستان و زندگیمون گرفته تا قوانین سقط جنین در شیلی و ایران که قانونی نیست و غیره. دنی داشت زبان مجارستانی یاد میگرفت چون داشت با دوست پسرش توی مجارستان زندگی میکردن. اما دوست نداشت اونجا رو. میگفت مردم خیلی اجتماعی نیستن و هر کی سرش توی کار خودش هست و مثل کشور سالمندها میمونه. در مقایسه با شیلی که شلوغ و پر جنب و جوشه.

توی کافه که بودیم دیگو پیام داد بهمون که اگه دوست دارید بیایید خونه ما دور هم باشیم. من و دنی هم رفتیم خونه اشون و دوست های دیگو و الگا هم اونجا بودن. کلی حرف زدیم و اونجا صحبت عشق مطرح شد، از اونجایی که خونه یه تازه عروس و داماد بودیم رسیدن به چنین موضوعی خیلی عجیب نیست. :)
با فرهنگ های مختلف اونجا بودیم اما انگار احساس آدم ها در نهایت همه جا یه شکل هست. هممون نیاز به دوست داشته شدن و دوست داشتن داریم و شاید از تنهایی بترسیم. البته وقتی حرف از عشق شد من گفتم به عشق اعتقاد ندارم، و همون حرفهای عشق یعنی هزینه و فایده که قبلاً نوشتم رو بهشون گفتم. یه مخالف شدید داشتم که فلیپه بود. من میگفتم عشق وقتی هست که تو یه منفعتی از طرف مقابل دریافت میکنی، حالا میخواد منافع مالی باشه یا حس دوست داشته شدن یا خوش گذشتن در کنار طرف مقابلت. اما فلیپه معتقد بود عشق منطقی نیست. میگفت راجع به عشق مادر به فرزند چی میگی؟ گفتم همین رو میگم. خلاصه که هیچ کدوم به نتیجه نرسیدیم :)
البته فکر کنم زدن چنین حرفهایی جلوی تازه عروس و داماد خیلی جذاب نباشه. بعد از اون رفتیم به یه کافه و باهم گو زدیم همگی. و ازونجایی که هوا دیر تاریک میشه من کلا زمان از دستم در رفت. ساعت حدوداً یک شب بود و میخواستیم برگردیم. من با الگا صحبت کردم و به نظر رسید که مسیرمون یکی هست و با تاکسی میتونیم باهم بریم. اما الگا زبانش خیلی قوی نبود و کامل متوجه آدرس هم نشدیم. وقتی رسیدیم دم در هاستل الگا نقشه رو دیدم و فهمیدم نه تنها آدرس هامون به هم نزدیک نیست بلکه ساعت یک شبه و این به این معنی هست که پل هارو توی سنت پترزبورگ میدن بالا و برای اینکه من بتونم به سمت خونه لوبا برم باید کلی پول تاکسی میدادم و کلی زمان میبرد که برسم. خلاصه با همون انگلیسی دست و پا شکسته به الگا گفتم میتونم بیام هاستل اون یا نه و اون گفت اوکی هست فقط اتاقم کوچیکه و باید روی یه تخت بخوابیم و من گفتم مشکلی نیست.
خلاصه که با راننده تاکسی خداحافظی کردیم و من به لوبا پیام دادم که شب نمیام و یه اتفاق برنامه ریزی نشده دیگه رو تجربه کردم. :) از اونجایی که خیلی خسته بودیم زود خوابیدیم. روز بلندی بود اما خوش گذشت. و اینگونه روز پنجم در هاستل الگا به پایان رسید.
روز چهارم: سنت پترزبورگ(عروسی)
مطلبی دیگر از این نویسنده
خاطرات سفر به روسیه (روز دهم: کازان)
مطلبی دیگر در همین موضوع
هیچهایک به گرجستان
بر اساس علایق شما
من یک بیسوادم و به این بیسوادیام افتخار میکنم!