ویرگول
ورودثبت نام
paree.s
paree.s
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

به یک شارژر نیاز دارم.

"شارژ سریع" چیزی ست که گوشی همراهم می گوید در حالی که آن را در شارژر مشکی رنگی که مال من نیست در کنار یک مبل که ارزوی داشتنش تا قبر دنبالم خواهد کرد در آپارتمانی که مالک آن نیستم میگذارم. درست قبل از اینکه صدایی از دهان نیمه بازش بیرون بیاید، درخواست یک لیوان قهوه میکنم و لبخندش تایید می کند که این همان چیزی بود که می خواست قبل از اینکه حرفش را قطع کنم بپرسد.
چرا من آنجا بودم، سوالی بود که مدام از خودم می پرسیدم زمانی که در داخل ماشین مشکی با یک راننده مرد، نشسته بودم.
روی خز ترین میزی که در عمرم دیده ام، دو فنجان سفید ساده ی قهوه با مارشمالو و خامه روی آن می گذارد و در طرف دیگر می نشیند و می پرسد راه چطور بود.
"ماشین زیباتر بود، زیباتر از درختان بیرون پنجره. تمام مدت به افرادی فکر می کردم که دقیقاً در همان جایی که من بودم نشسته بودند و سپس به طرز وحشیانه ای در مقصد به قتل رسیدند. نه تنها از نظر جسمی، بلکه از نظر روحی و روانی نیز؛ با اینکه از نظر جسمی اولین چیزی بود که راجبش فکر کردم. راننده زخمی کوچکی جلو ی گوشش داشت که باعث شد متوجه شوم که به تازگی اصلاح کرده که اگر از اول کمی دقت میکردم باید متوجه می‌شدم و این اشتباهم باعث شد بیشتر به راننده دقت کنم. موهای مشکی اش که رگه های خاکستری داشت مرا شگفت زده کرد چرا که بیش از سی سال به مرد نمی‌خورد. احتمالا زندگی سختی داشته است. میتوانی حدس بزنی که بقیه ی راه به همین گذشته که تمام احتمال های زندگی مرد را بررسی و دنبال دلایل و شواهدی درون اتومبیلش گشتم برای اثبات تئوری های مختلفم." چیزی است که فکر می کردم گفتم اما تنها چیزی که او شنید یک "خوب بود" ساده بود.
همان طور که می خواستم بگویم قلبم تکه تکه شده و دنیایم از هم پاشیده و غرق در دریای آفریده شده توسط اشک هایم شده ام اما تنها چیزی که شنیده شد این بود که خوبم.
"می بینم که گوشی ات خاموش شده، نه؟ پس مسیر خیلی خسته کننده بود؟" کاش می‌توانستم مثل گوشیم سریع شارژ شوم، زیرا دو سال است که باتریم تمام شده و شارژری پیدا نمی‌کنم. "نه، فقط فراموش کردم از خانه شارژش کنم." خانه؟ خانه؟ صدای مزاحم احمقانه ای که دارد به خود دارد باعث می شود حالم بد شود. هر کس این لغت را ساخته بی شک یا کر بوده یا سادیسم داشته است. چگونه واژه ای است، آخر! اما

"شارژ سریع" چیزی ست که گوشی همراهم می گوید در حالی که آن را در شارژر مشکی رنگی که مال من نیست در کنار یک مبل که ارزوی داشتنش تا قبر دنبالم خواهد کرد در آپارتمانی که مالک آن نیستم میگذارم. درست قبل از اینکه صدایی از دهان نیمه بازش بیرون بیاید، درخواست یک لیوان قهوه میکنم و لبخندش تایید می کند که این همان چیزی بود که می خواست قبل از اینکه حرفش را قطع کنم بپرسد.
چرا من آنجا بودم، سوالی بود که مدام از خودم می پرسیدم زمانی که در داخل ماشین مشکی با یک راننده مرد، نشسته بودم.
روی خز ترین میزی که در عمرم دیده ام، دو فنجان سفید ساده ی قهوه با مارشمالو و خامه روی آن می گذارد و در طرف دیگر می نشیند و می پرسد راه چطور بود.
"ماشین زیباتر بود، زیباتر از درختان بیرون پنجره. تمام مدت به افرادی فکر می کردم که دقیقاً در همان جایی که من بودم نشسته بودند و سپس به طرز وحشیانه ای در مقصد به قتل رسیدند. نه تنها از نظر جسمی، بلکه از نظر روحی و روانی نیز؛ با اینکه از نظر جسمی اولین چیزی بود که راجبش فکر کردم. راننده زخمی کوچکی جلو ی گوشش داشت که باعث شد متوجه شوم که به تازگی اصلاح کرده که اگر از اول کمی دقت میکردم باید متوجه می‌شدم و این اشتباهم باعث شد بیشتر به راننده دقت کنم. موهای مشکی اش که رگه های خاکستری داشت مرا شگفت زده کرد چرا که بیش از سی سال به مرد نمی‌خورد. احتمالا زندگی سختی داشته است. میتوانی حدس بزنی که بقیه ی راه به همین گذشته که تمام احتمال های زندگی مرد را بررسی و دنبال دلایل و شواهدی درون اتومبیلش گشتم برای اثبات تئوری های مختلفم." چیزی است که فکر می کردم گفتم اما تنها چیزی که او شنید یک "خوب بود" ساده بود.
همان طور که می خواستم بگویم قلبم تکه تکه شده و دنیایم از هم پاشیده و غرق در دریای آفریده شده توسط اشک هایم شده ام اما تنها چیزی که شنیده شد این بود که خوبم.
"می بینم که گوشی ات خاموش شده، نه؟ پس مسیر خیلی خسته کننده بود؟" کاش می‌توانستم مثل گوشیم سریع شارژ شوم، زیرا دو سال است که باتریم تمام شده و شارژری پیدا نمی‌کنم. "نه، فقط فراموش کردم از خانه شارژش کنم." خانه؟ خانه؟ صدای مزاحم احمقانه ای که دارد به خود دارد باعث می شود حالم بد شود. هر کس این لغت را ساخته بی شک یا کر بوده یا سادیسم داشته است. چگونه واژه ای است، آخر!
مسخره بود که چگونه این همه مدت زمان را صرف با خود حرف زدن میکردم اما نمیتوانستم لحظه ای کلمه های مرتب شده توسط فردی دیگر را تحمل کنم. انگاری که برق داشته باشند. باید کتابی بنویسم، نه، میخواهم کتابی بنویسم به بلند بالایی هزاران کتاب مقدس و هیچ‌گاه منتشرش نکنم ولی در وصیتنامه ام بگویم کسی آن را به انتشارات معروفی بدهد،مردم ارزش مرده ها را بیشتر میدانند. شرط می‌بندم بیشتر از هرچیزی که میتوانم در زندگی ام به‌دست آورم به فروش می‌رسد.
اما این را به او که نمیتوانستم بگویم؛ او فقط به دنبال به رخ کشیدن دانسته هایی بود که همه می‌توانستند همانطور که تو به دستشان آورده بود با یک سرچ به دست آورند اما او یک جوری حرف میزد انگار با این عمل برتر بود.
به مچ دستم خیره شدم، جایی که هنوز رد بند ساعت کلفتم مانده بود. ساعتم را گم کرده ام؛ چه بهتر! حداقل دیگر نیاز نیست بدانم چقدر وقت صرف بیخود تو سر زنی برای بیخود بودن کرده ام. لازم نیست بدانم چند ساعت است که بی عرضگی ام را بر سر کوبیدم.
منم اگر کس دیگری بودم خودم را از زندگیم می انداختم بیرون. چرند است چگونه هر کس یک منی را که برای شخصیتشان و برحسب عادات و خوی اشان ساخته شده را بیشتر نمیشناسند و همچنان جوری با من حرف میزنند انگار مرا بهتر از خودم میشناسند.
میدانم تعجب کرده بود، روی صورتش نوشته بود وقتی شارژ گوشی ام را چک کردم و وقتی دیدم به 60 درصد رسیده است، آن را برداشتم و لیوان قهوه را سر کشیدم و با بی ارزش ترین "مراقب خودت باش" از آن جا گریختم.



پ.ن: متاسفانه توانایی ترجمه ی جمله ی اخر پست این دفعه رو ندارم. در اون صورت زیبایی اش از بین میره.



Fine as in F-I-N-E
Freaked out , insecure, nerotic, and emotional?


روحی روانی
Always the poet, never the poem=))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید