تابستان بود؛ درست در اواسط جولای یکدیگر را ملاقات کردند.
روزی ملاقات کردند که همه چیز عالی بود، رنگ گونههای دخترک نوید ابراز محبت لطیف خورشید را میدادند و تصویر آفتاب روی پوستش، زیبایی اش را چند برابر میکرد. همه چیز در بهترین حالت ممکن بود؛ جزئیات شلوارک جینش دقیقاً با تاپ زرشکیاش ست بود و بند صندلهایش همان رنگ دقیق زرشکی، همان که همه به او میگفتند چشمهایش را بزرگتر نشان میدهد. کک و مکهای آنشرلی طورش امروز زیباییهایش را چند برابر میکرد و ساعت قدیمی ای که از وقتی مادربزرگش در ۷ سالگی به او داده بود را بود هم به زیباترین اکسسوری اش تبدیل شده بود. حتی کتابی که به طور تصادفی هفته پیش از کتابخانه گرفته بود هم زرشکی بود. گردنبند زنجیر طلایی را که دیروز هدیه گرفته بود را هم برای قدردانی به گردنش انداخته بود.
حتی چند ساعتی صندل به دست با لذت پاهای برهنهاش را روی شنهای داغ میگذاشت تا تمام اعضای بدنش نفسی راحت بکشند.
حالا که فکر میکرد، آسمان آبیترین و ابرها زیباترین حالتشان را گرفته بودند، انگار همه چیز در نظم خاص خودش غرق شده بود، انگار همه در جریان بودند قرار است چه اتفاقی بیفتد.
تمام دیدارهایشان همانطور بود. همه چیز شبیه یک صحنه با نورپردازی و صدا و رنگهای خاص، از قبل آماده شده به نظر میرسید.
باید خوشحال میبود؛ بالاخره زندگی اش داشت خوب پیش میرفت اما صدایی در انتهای ذهنش ساکت نمیشد
"اگه تمومش شبیه یه فیلمه، همه چی در خوشحالترین لحظه تموم میشه؟"
My channel: https://t.me/insanity_in_flesh
I don't think your problem was stage fright. Or wedding fright. I think your problem is life fright.
فکر نکنم مشکلت ترس از صحنه باشه. یا ترس از ازدواج. فکر کنم مشکلت ترس از زندگیه.
_Matt Haig, The Midnight Library