یک) صبح زود با لحن آشفته امّا همیشه مودبش زنگ زد که سلام. ببخشین مزاحمت شدم خاله. داداشمو از اتوبوس پیاده کردن و بردن. میخوان رد مرزش کنن! میپرسم کدوم مرکز و از افرادی که میشناسیم پرسوجو میکنیم. یکی از اعضا میگه جرمشو "متکدی متجاهر" زدن. متوجه نمیشم. میگه اصطلاحیه که معمولا برای معتادا استفاده میکنن. حالا پسر ما نه تکدیگری میکنه، نه اعتیاد داره!
دو ساعت بعد، مادرش شکسته و هراسون زنگ میزنه که: "رفتم التماس کردم و ولش نکردن. کجا میخوان بفرستنش تو این کرونا؟ میگن سر کار نرو. از کجا نون بخوریم پس؟" فقط میتونم گوش بدم و بگم روال کارشون اینه و باید ضامن پیدا کنیم. میپرسه مگه پسرم خلافی کرده که ضامن بخواد؟ ساکت میشم. (دارم از خانوادهای حرف میزنم که کد سرشماری دارن. ینی سرشماری شدن و حتی از لحاظ قانونی حق حضور تو این شهر رو دارن)
با معاونت اداره اتباع صحبت کردیم، با تیم مددکاری و تیم حقوقی جمعیت امام علی تهران مشورت کردیم، آشناهای مرتبط، اینور، اونور، تهش هیچ راهی جز ضامن پیدا نشد. تکلیف کسی که ضامن افغانستانی نداشته باشه تا دستگیریِ بیدلیلشو ضمانت کنه چی میشه؟ اونم تو این شرایط ملتهب که نگرانی رد مرز شدن تو هر خونوادهای هست.
تا پریروز که خبر داد به هر مکافاتی ضامن پیدا کردن و "خاله داداشم آزاد شد"، دل تو دلمون نبود. نفس عمیقی میکشم. آزاد شد؟ به چه جرمی دستگیر شده بود؟!
دو) سالهاست میشناسیمشون. حالا که فعالیت کارگاه خیاطی خونه ایرانی همتآباد به خاطر شرایط کرونا محدود شده، برای شهرداری کار میکنه. همین چمنزنی فضاهای شهری و غیره. دیروز با کلی درد و ناله به یکی از رابطها زنگ زد. ظاهراً راننده بد میرونه و از پشت نیسانی که افرادو تا فضاهای سبز میبرن افتاده کف نیسان و کمرش بدجوری آسیب دیده. برای هزینههای درمان و داروهاش صحبت میکنیم و ازش میپرسیم که شکایت کرده یا نه. نمیدونست که میشه! از تیم حقوقی جمعیت امام علی جویا میشیم و روال دقیقو براش توضیح میدیم.
زنی که [ کارت آمایش ] داره و رسماً مثل من و شما تو این کشور حق و حقوقی داره، تو این چند سال انقدر جداافتادگی حس کرده و انقدر درگیر گذران زندگی شده که باید چنین حقی رو بهش یادآوری کرد.
سه) از خانمهای خیاط کارگاهمونه. والله دقیقتر و پیگیرتر از این مادر ندیدم: درسای بچههاشو پیگیری کنه، جلسات اولیا و مربیانو شرکت کنه و …
برای ثبتنام بچههاش به مدرسه مراجعه کرده بود که بهش گفتن اگه میخواین، پرونده بچهها رو بگیرین. امسال ممکنه اتباع رو ثبت نام نکنیم. شاخ در میاریم! از اداره آموزش و پرورش پیگیری میشه و کاری به این ندارم که گفتن مدرسه تخلّف کرده و چنین چیزی ابلاغ نشده؛ میخوام از ناامنی و غربتی بگم که لحظهلحظه حس میکنن. از به ناچار تسلیمشدنها. از نداشتن حتی سیمکارتی به اسم خودشون. از بیمه، از یارانه، از مسخره شدنها. از هزار و یک دردِ روزانه. از حجم واژهی "جنگ" که نمیفهمماش. وقتی که سوار اتوبوس میشم و تا مقصد به خیابون و مغازهها خیره میشم و موزیک گوش میدم، یک نفر کنار من نشسته ،شبیه من، امّا همیشه نگران اینه که بیخبر از خانواده، از کشور بیرونش کنن. وقتی برای چکآپ به دندونپزشک مراجعه میکنم، یک نفر به خاطر نداشتن یه تیکه کاغذ، تو صف اهدای قلب، میمیره!
شاید پایانبندی مناسبی نباشه. امّا امشب به این حس گناه (و مسئولیت) دادن احتیاج دارم. به گفتن این که:
ما، برای تمام این عذابدادنها، برای تمام نگاههای از بالا به پایینمون، برای هر دریغ کردن و هر قضاوت و تحقیرمون، سخت خواهیم مرد. ما در "غربت" دنیای این آدمها خواهیم مرد.