باید بگم. باید بنویسم. باید ببینی.
یکی دو هفته پیش واسه شناسایی رفتیم خونهشون. حتی راجع بهشون استوری گذاشته بودم. آخه فرق داشتن. نه که بقیهها شکل هم باشنا. ولی فرق داشتن.
شب کوچه گردان، یه امانتی دستمون داشتن. گلناز که مسئول توزیع اون کوچه بود، امروز یه ویس برام فرستاد و با احتیاط و شمردهشمرده برام تعریف کرد که داخل کوچه، پرچم سیاه زده بودن. جون به لب شدم تا همشو گفت. وسط حرفاش، شرح وضعیت خانواده رو که براش خلاصه نوشته بودم یادم میاد:
"پدر، جانباز، ترکش در ناحیه لگن، کفش واکس میزنند،
مادر، به شدت درگیر اعتیاد"
بعدم شرح حال بچهها و باقی مسائل...
همین! مادر تو 4 دونه کلمه خلاصه شده بود. خودشم اگه میدیدی، همینقدر نحیف و خلاصه بود. اینو وقتی فهمیدم که موقع خداحافظی عمداً رفتم جلو و بغلش کردم. بوسیدمش تا غریبگیش با رَخت و رُخ خندانمو بذاره کنار. بیحال، با صدای خشدار و دهنی که تقریبا هیچ دندون سالمی نداشت، گفت بمونین. بارون گرفته. عجله داشتیم و متوجه شدن تعارف نمیکنیم. پس چتر آوردن واسمون! یه چتر بزررگِ رنگی. اگه به خودم بود، کوچه رو تا خونهی بعدی، تا ته خیابون و کنارهی رود میدّویدم، پرواز میکردم. بیاعتنا به کوه زبالهها و جلب توجه نکردن تو محله. دست بچهها رو هم میگرفتم و بلندبلند شعر میخوندیم.
'
به خودم میام. گلناز میگه صبح خاکسپاریشون بوده. صبحِ شبِ کوچهگردان!
باشه. هضم میکنیم. مرگ حقه! اتفاق خاصی هم نمیافته. جز چارتا همسایه و فامیل هم کسی متوجه نمیشه.
حالا فقط "ر"، که به خاطر نداشتن عینک مدرسه نرفته، صبحا تو خونه تنهاتره.
حالا "میم"، به جای مادر آشپزی میکنه. آشپزی؟! گاز؟ یخچال؟! نه!
حالا فقط "میم"، دردکشِ این خونه میشه. امّا بیشیشه. بیتریاک. فعلاً!
باید بگم. باید بنویسم. باید بیای…