از حس میگویم..
که حس نمیشد!
از رفتن ها و آمدنها
دنیایی که میچرخد و میچرخد و هر بار اتفاقی تازه رقم میزند.
از صدای مویه
ولی باری دیگر
خندههایی از عمق وجود
عجیب است این پارادوکس زمانه.
میگوید:
منتظر بمان،
فردایی هم میآید..
هر هفته که میگذره عجیبتر میشه و کلمات من محدودتر برای بیانش.
اینجا در آسود هر روز بیشتر یاد میگیرم. البته نه فقط کار و نکته جالبش هم همینه. نقطه تمایز اینجا با باقی جاهایی که کار میکردم. چیزهایی تو من تغییر کرد که واقعا خوشحالم از بابتشون.
اصولا آدمی هستم که تجربههای جدید رو دوست دارم ولی همونقدر دل کندن از کنج آرامش قبلی برام سخته.
حالا، کارهایی رو انجام میدم که هیچ تجربهای ازش نداشتم. چالش بزرگیه برام ولی به اندازه بزرگیش پر از هیجان.
یاد حرف بودا افتادم:
زندگی سراسر رنج است.
تنها راه درمان این رنج، رهایی از وابستگی هاست.
جملهای که چند وقتیه تماما در ذهنم تکرار میشه و برای حداقل من، عمل بهش سخته ولی زمان بهم ثابت کرد که هر چیزی، کم کم و پله پله شکل میگیره و اتفاق میوفته.