چند وقت پیشا یه دورهای شرکت کردم با اسم بیداری بیان. درواقع من برای رفتن به این دوره خیلی مقاومت میکردم و اصلا تو مغزم نمیگنجید با این همه کاری که داشتم از خیلی چیزا بزنم و دورهای رو شرکت کنم که کاملا از اهدافم دور بود.
البته فقط اولش بود که اینجوری فکر میکردم..
روز اولی که با استادم جلسه مشاور برداشتم همه تصوراتم راجب بهش نابود شد. دقیقا بعد از 3 دقیقه حرف زدن، کل زندگیم رو گذاشت جلو روم..تمام ضعفهام، نقاط قوتم، علاقمندیهام و راهی که باید میرفتم.
امروز چند ماهی از اون موقع میگذره و به جرات میگم منی که اینجا نشستم و دارم تایپ میکنم با اون آدم هزاران برابر فرق کرده.
شاید الان اگه بخواین بشینم برات تعریف کنم که تو اون کلاس چی یاد گرفتم نتونم بگم، ولی تا الان هرجایی به مشکلی خوردم جمله ها و درس هایی یادم اومد که باعث شد برخوردم با اتفاقات عوض و نتیجه اون اتفاق هم تغییر کنه.
هفتهای که گذشت اصلا راحت نگذشت! چون تقریبا من کل هفته رو مریض شدم و از همه کارهام افتادم، همین جا باید بگم نکته خوشحالی بخش این بود که جایی کار میکنم که افراد خیلی با درکی درش هستن، به خصوص مدیرم. با دیدن این شرایط تقریبا کل هفته رو بهم مرخصی داد تا استراحت کنم و بهتر شم و حالا با انرژی بیشتری برگشتم.
از اونجایی که آدمی هستم که کلا زیاد فکر میکنم مخصوصا وقتی تنها باشم، بیشترین کاری که این یه هفته به غیر از استراحت انجام دادم فکر کردن بود که خب این فکرها نتیجهبخش هم بود.
تو دورهای که شرکت میکردم یه حرفی خیلی تکرار میشد:
آدم های سمی زندگیت رو پاک کن و اگه دیدی اون هم جواب نمیده، حذفشون کن.
این کار برای من یکم مشکله چون اصولا خوشبین هستم و همیشه فکر میکنم شرایط بهتر میشه، آدما بهتر میشن ولی بعضی وقتا واقعا نمیشن!
شاید هم نمیخوان که بشن.
خب چه میشه کرد؟ چرا یه کاری میشه کرد! حذفشون کن!
حالا تصمیمی گرفتم که تا همین سه روز پیش ازش میترسیدم، اما خوشحال ترم، آروم ترم و هدفمند تر.
بعضی وقتام خوبه بریم ببینیم چیزایی که ازشون میترسیم آیا واقعا انقدر ترسناکن؟
شاید ما فقط تو ذهنمون ازش کشتی ماژلان درست کردیم..