شاید دیگه نیازی به نوشتن ویرگول نباشه،اما میدونم حداقل از لحاظ روحی نیازه..
هفته کاری که گذشت؟ خیلی سخت..
میتونم بگم انقدر تو این چند وقت از پستی بلندیهای شدیدی گذشتم که دیگه بدنم سر شده.. دیگه شاید حتی میتونم تشخیص بدم سقوط بعدی کجاست..
فقط یه چیزی تو ذهنم تکرار میشه
خدایا خداوکیلی بذار یه نفس بینش بکشم D:
نمیتونم از این بگذرم که همه این اتفاقات هزار برابر قویترم کرده اما هربار هم ته دلمو بیشتر خالی کرده..
امسال تقریبا هرچی که دلم رو باهاش خوش کردم، بهش اطمینان کردم و به امیدش با تمام خستگی ادامه میدادم رو، از دست دادم و بینشون هم تقریبا فاصلهای نبود..
اسمش رو نمیتونم ترس بذارم چون حداقل الان دیگه ترسی درونم حس نمیکنم ولی میتونم بگم دلسرد شدم.
حالا حرف بودا رو بهتر درک میکنم:
هر چیزی، چه مادی و چه روانی، که مشروط است، و دستخوش پیدایش و از میان رفتن است، رنج است..
انسان بیمار است و عامل این بیماری رنج است..
تنها راه درمان این بیماری، رهایی از وابستگیها و تمایلات نفسانیست..
رهایی، رها کردن..
سخت ترین کاری که هر آدمی میتونه انجام بده..
حالا با تمام این فکرها، برنامههایی که تماما بهم ریخت، دلی که برای تمام چیزایی که از دست داده تنگ شده و سنگینی که مغز بهش مجال رها شدن نمیده، خستهتر و تنهاتر از همیشه باید ادامه بدم..