من هر روز متولد میشوم
هر روز برای خودم تدارک جشن سادهای میبینم
صبحها که از خواب بیدار میشوم
روبروی آینه اتاق به خودم لبخند میزنم و صبح بخیر میگویم
شعر میخوانم
و تولدم را تبریک میگویم
به آشپزخانه میروم برای خودم چای میریزم، با اولین جرعهاش خواب از سرم میپرد و باز تولدی دیگر
گلدان پاندانوس کنار پنجره آشپزخانه را آب میدهم و برگهایش را افشانه میزنم، جان تازهای مییابد و حالا شاد و بشاش رخ مینماید و با دیدن روی سبزش دوباره متولد میشوم
تنگ ماهی کوچکی که برادرم بهم هدیه داده بود را نگاهی میاندازم و ماهیها را میبینم که به تقلا افتاده اند، آب تازه که در تنگ میریزم وول میخورند، میجنبند و با تولدشان باز متولد میشوم
هر بار که تصور تنهایی لحظاتی بر ذهنم سایه میاندازد هیاهوی زندگانی آن تکماهی توی تنگ علیرغم مرگ همبازیهای خانهی بلورینش بهم امید میدهد
پنجره را باز میکنم
هوای تازهی صبحگاهی صورتم را که مینوازد روحم قلقلکی میشود و مرا به خنده وامیدارد
صدای آدمهای کوچه را میشنوم
و باز تولدی دیگر
قهوه که میخورم..
راجع به قهوه نگو
اصلا زمان قهوه خوردن جزء عمر آدم حساب نمیشود
انگار فقط حین خوردن قهوه است که آدم از گذران لحظهها بیخبر است
گویی به خلسه رفتن و بیروح شدن است
امتیاز بزرگترش این است که وقتی تمام میشود تازه آدم متولد میشود
از هیچ به زندگی میرسد
اینتنها بخشی از تدارکات تولد روزانهام بود
مراسم جشن صبحگاهیام
من در روز بارها متولد میشوم
وقتی کسی صدایم میکند با شنیدن نامم،با ندایی، تلنگری، هستیم را یادآور شده و باز متولد میشوم
ساز موسیقیام را که برمیدارم، نوتهای موسیقی را که بههم میدوزم، با این دوخت و دوزهای پیدرپی آهنگی به جهان هدیه میکنم و باز تولدی دیگر
من در روز بارها متولد میشوم
خود را وادار به دیدنها و شنیدنها میکنم
هر تصویری
صدایی
بویی
رنگی
من را به جهان و جهان را به من مینمایاند
من در روز بارها متولد میشوم و در خانه کوچک رنگارنگم هر روز جشنی بهپاست
تو از خودت بگو
از خوشیهایت
از تولدهایت
بعد از ورودت به جهان چندبار متولد شدهای؟