زندگینامه پائولو کوئیلو و فضای قصههایش گواه بر این است که هر عصیانی و در پی آن رنجی قادر است ما را به انسان متفاوتی از دیدگاه پیشداورانه جامعه بدل سازد، یک مجرم!! یک روانی!!
در ژرفای تراژدی زندگی هر آدمی، در پس داستانها و حرفهایی که اکنون برای گفتن دارد، در قالب روزمرگی، نوشتن و داستانسرایی میتوان نکاتی بس ژرف، فلسفی، عاشقانه و پیامهایی صلحآمیز برای جامعه کوچک ارتباطی هر آدم و در مقیاس بزرگتر برای جامعه بزرگ جهانی دریافت نمود.
پائولو کوئیلو نویسنده برزیلی (تولد ۱۹۴۷ ریو دو ژانیرو)، شهرت او در ابتدا مرهون کتاب کیمیاگر بوده و وی را در دسته پرخوانندهترین نویسندگان جهان معاصر جای داد. کتاب شیطان و دوشیزه پریم در دو قطع رقعی و جیبی موجود بوده، نسخه جیبی آن قدیمیتر است و کتابی که اکنون کوشش به نقد آن میرود در قطع رقعی با جلد شومیز توسط نشر مکتوب و به ترجمه ایلیا حریری در سال ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است. نسخه جیبی آن نیز با مشخصات مشابه در بازار کتاب موجود میباشد. این کتاب یکی از مجموعه سهگانهی پائولو کوئیلو بوده که دو رمان دیگر کنار رود پیدرا نشستم و گریستم و ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد از این دسته اند.
شاید در وهله اول با دیدن طرح جلد کتاب و عنوان آن انتظار سبک رئالیسم جادویی از روند داستان داشته باشید. همان موردی که خود من نیز در ابتدا با آن مواجه شدم. اما این داستان به سبک رئال یا واقعگرا و فلسفی نوشته شده و داستان طی مسیری خلاقانه با دیالوگهای دو شخص که هر کدام نماینده بدی(خارجی) و نیکی(شانتال) هستند، شکل میگیرد؛ و انسان را با رنجها و ترسهایش هنگام تصمیمگیری و انتخاب میان نیک و بد در شرایط دشوار و سرنوشتساز مواجه میسازد.
کاراکتر اصلی داستان دختری جوان است که در روستای خوشآبوهوای ابا و اجدادی خود روزگار میگذراند. قصبهای با کلیشهها و سنتهای مذهبی و مردمی که جز تلاش و نیکی از آنها برنمیآید؛ به این دلیل که تابهحال شیطان به دیارشان راه نیافته و وسوسههایش در دلهاشان دوراهی نساخته. آدمهایی که درکی از ماهیت بدی ندارند. روزمرگی و زیبایی حال و هوای قصبه مصداق تصویری از زندگی آدم و حوا در باغ عدن است تا قبل از اینکه شیطان (در داستان: کاراکتر خارجی) به روزگارشان راه یافته و ترس انتخاب را در وجودشان برانگیزد.
خارجی که خود در پی شِکوه و انتقام از بیعدالتی زندگی شخصی خود و در قالب پرسشی که عاقبت نیکی پیروز است یا بدی، این دختر را با خود در مسیر پیاده کردن نقشهاش همراه میکند. دختر(شانتال) از شرایط جامعه پیرامونش گلهمند بوده و طی داستان با چالشهایی در بدو ورود شیطان به قصبه مواجهه میشود.
خواندن این کتاب در همان ابتدا آدم را به بایگانی افکار به مغاک افتاده درونش رجوع میدهد. به همان پرسشهای ابتدایی کودکی.
همیشه این پرسش در آن دسته پرسشهای برجسته ذهنم بوده که مدام با خودم کلنجار میرفتم و فلسفه میبافتم که چه میشد اگر انسان در خوبی و خوشی مطلق میزیست و رنجی در کار نبود؟ فلسفه رنجها چیست؟ چرا ما رنجها را در کنار خوشیها و خوبی را توام با بدی تجربه میکنیم؟
پیرو داستانهای نیاکانمان، سوالی از ذهن برمیآید که چه میشد اگر آدمیزاد در همان بهشت و نیکی مطلق میزیست و با کمی خویشتنداری آن سیب (لعنتی!!) را نمیخورد و خود و اعقابش را راهی دنیای تناقضها نمیکرد؟
با رجوع به تاریخ میتوان پی برد از ابزارهای قدرتمند ذهن انسان که میتواند تسکینی بر ابهامهای فلسفه زندگیاش باشد، داستانسرایی و اسطورهسازی است. اسطورهها در طی تاریخ همواره پشتگرمی رنجهای بشر بوده و آدمی آلاماش را به آغوش پناه اسطورهها سپرده.
در پاسخ به پرسشهایی حول این مضمون در مقدمه کتاب، بخش یادداشتهای نویسنده میخوانیم که اسطوره میگوید:
انسان از درخت معرفت نیک و بد میخورد و آنگاه به زمین میآید.
وقتی خدا(نیکی) انسان را از خوردن سیب در باغ عدن منع کرده و او را ضمن سرپیچی به مرگ تهدید میکند، شیطان(بدی) در قالب ماری از راه رسیده و با دعوت او به خوردن سیب سوگند میخورد که گر چنین کند، تفاوت میان نیک و بد را شناسد و آنگاه با خدا برابر شود. انسان دعوت شیطان را پذیرفته و میوه ممنوعه را میخورد. سرانجام انسان از بهشت رانده شده و خداوند خدا با تایید ادعای مار میگوید:" همانا انسان همچون یکی از ما شده است که شناسای نیک و بد گردیده.
با خواندن این جمله اندکی کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. این جمله را در صفحات سفید ابتدایی کتاب یادداشت کردم و نوشتم:
اگر انسان از درخت معرفت نیک و بد نمیخورد، اگر همواره در نیکی مطلق میزیست، اگر مرتکب خطا نمیشد و در برداشت دیگری، اگر تمرد نمیکرد، هیچگاه بدی را نمیشناخت و قادر به درک ماهیت نیکی نیز نبود.
اینکه رنجها از ما، آدمهای متفاوتی میسازد، اینکه در مواردی سرپیچی و عصیان از سنتها و کلیشهها ما را در برابر دنیای ناشناخته جسور و بیپرواتر میکند، اینکه زندگی نمیبایست الگویی تعیین شده و مکلّف از سوی نیاکانمان باشد، اینکه ساختار اساسی زندگی با تناقضهایی روبرو بوده که در قیاس جزئی محتملا تناقض نبوده و گاها مکمل یکدیگرند یا طبق منطق دیالکتیکی هر چیزی ضد خود را در درونش دارد، مضامینی است که میبایست هویت بهروزتری پیدا کرده تا دنیا به قدرت بیشتری دست یافته، از این رو که رنگهای متفاوتتری به خود بگیرد.
به نقل از پائولو کوئیلو در بخش یادداشتهای نویسنده:" انسان از بدو ورود به دنیا محکوم به حرکت در میان دو ضد نیک و بد است".
در این کتاب نیکی و بدی تا حدی به سبک کلیشهای معرفی شده و خدا بعنوان نیکی و شیطان بدی معرفی میشود و در این میان وجود انسانی همواره میزبان نبرد میان این دو. این بخش یادآور جملهای در کتاب "یادداشتهای شیطان" بوده که شیطان به انسان گفت:
"برای گرگ، گرگ بودن خوب است، برای خرگوش، خرگوش بودن و برای کرم هم کرم بودن؛ چرا که روح آن ها تار و حقیر است و ارادهشان تسلیم. اما تو ای انسان، خدا و شیطان را همزمان در وجود خود جمع داری و این دو در چنین کالبد تنگ و تاریکی چه وحشتناک با هم در ستیزند!".
این کتاب در مضمون در تفاوت زیادی با کتاب شیطان و دوشیزه پریم است؛ اما این جمله میزبانی انسان و نبرد دائمی او با نیکی و بدی را در جمله قابل تاملی به تصویر کشیده.
با وجود تکیه نویسنده بر اصل ضدیت نیک و بد همچنان در بخشی از کتاب میخوانیم:" نیک سرشتی حقیقی وجود ندارد..نه در زمین آدمیان ترسو، نه در آسمان خدای قادر متعال، که یکسره رنج میکارد، تنها برای آنکه سراسر زندگیمان را به التماس برای رهایی از بدی بگذرانیم."
به عقیده من نیکی و بدی در درون یکدیگر جای گرفته و هیچگاه در تناقض مطلق با یکدیگر نیستند. همان منطق دیالکتیکی و موجودیت ضد هر چیز در درون خود که در شرایطی با آن متضاد میشود.
از طرفی نیکی و بدی به خودی خود معنای مستقلی نداشته و در موقعیتها معنا مییابند. اگر بخواهم به فلسفه وجود رنجها به خودم پاسخ دهم، که شاید پرسشی مهم برای شما نیز باشد، میتوانم اینطور پاسخ دهم که رنجها به خودی خود وجود دارند اما افزودن بر رنجها امتیازی در جهت نائل شدن به زندگی برتر نیست. همانطور که در کتاب میخوانیم:" بدی هرگز نیکی نمیآورد هرچند دوست داشتند اینطور فکر کنند". رنجها از آن دست موجودیتهایی اند که محتملا هر دو مفهوم نیکی و بدی را در خود دارند و در مسیر انتخابها رخ میدهند. انتخابهای درست و اشتباه. که تمییز درست و اشتباه بودن گاها از عهده ما خارج است. اینطور برمیآید که رنجها در کالبد دو نقش بهظاهر متضاد حضور مییابند: آمدهاند ما را به انسانهای محافظهکارتر و پختهتری بدل کنند و از طرفی که دمار از روزگار یکنواختیمان درآورند!! یعنی همان تکمیل و تضاد نیکی با بدی، خوشی با ناخوشی.. پایان داستان نیز میتواند گواه بر این مسئله باشد. تمرد بر زندگی در نیکی مطلق که میتواند از دیدگاهی گواه بر نیکی و از دیدگاهی گواه بر بدی بوده، و برگزیدن زندگی مرفهتر فراسوی فرامین اسقاف و کشیشان، که این نیز میتواند از دو دیدگاه گواه بر نیکی یا بدی باشد.
جملات برجسته منتخب از کتاب در گفتگوی میان شانتال و خارجی که ذهن را به اندیشه وامیدارد:
مردم هر وعدهای را که روزگار بهتری را برای آنها تضمین میکند، میپذیرند.
آدمها میخواهند همهچیز را تغییر دهند و در عین حال میخواهند که همهچیز همانگونه باشد.
دیگران زندگی را رقابت بیفایده میدانستند و هراس خود را با مهربانی اشتباه میگرفتند. پذیرفتن نیک سرشتی خود همیشه آسانتر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حق خود است. شنیدن یک توهین و پاسخ ندادن همواره آسانتر است تا درگیر نبرد با شخصی نیرومندتر از خود شدن، همواره میتوانیم بگوییم سنگی که دیگران به سوی ما انداختهاند به ما نخورده است و تنها شب است که میتوانیم در سکوت بخاطر جبنمان بگرییم.
پائولو کوئیلو سفیر صلح سازمان ملل و مشاور یونسکو در موضوع گفتگوی بینفرهنگی است. او با سبکهای داستانی واقعگرا، عاشقانه، عارفانه و فلسفی که در یک جریان رئال اتفاق می افتد انسان را به صلح درون فرا میخواند و مادامی که انسان با خودش در صلح و آشتی باشد، با خدای خود و نیز اسطورهها در صلح بوده که در مراتب بالاتر به صلح اجتماعی و بینفرهنگی منجر میشود و بهعنوان حلقهای از جامعه با آشتی درونی و همگراییی روحی پا به عرصه پیرامونش میگذارد.
سلامت جامعه در حوزههای مختلف از جمله روانشناسی، سیاست، تاریخ، فرهنگ، جغرافیا و... و نیز در پی دگرگونیهای این حیطه مستلزم صلح درون و پاسخ به اساسیترین ترین نیاز زندگی بشر میباشد.