در قسمت پیشین گفتیم که راسکلنیکُف روزتاروز روی نیمکتی زهواردررفته دراز میکشید؛ نه به حالتی عادی که با تشنج و هذیان و به عقیدهای ثابت فکر میکرد.
همچنین گفتیم که خانوادهٔ روستاییاش هزینهٔ تحصیل و خورد و خوراکش را میپرداختند اما این پول مسلما کفاف زندگی در شهری همچون مسکو را نمیداد و او به جای رو زدن به خانواده، شیئی در گرو پیرزنی نزولخوار میگذاشت.
پیرزنی که به گمان او، شپشی بیش نبود.کسی که هیچ فایدهای برای جامعه نداشت و از طرفی با مرگش میتوانست عدهای را ثروتمند کند و از فلاکت دربیاورد.پس چرا نمیرد درحالی که جوانی خوشفکر و تیزهوش مانند راسکلنیکف در فقر و بیماری دست و پا بزند؟ایدهای که از جوانان بسیار شنیدهام.
«وقتی همهچیز با عدد سنجیده بشه، یه آدم و یه حشره دیگه باهم چه فرقی دارن؟!»
(از جملات خودم- معرفی کتاب سلاخخانهٔ شمارهٔ پنج)
«و واقعا هم تیزهوشی چه معماهای عجیبی که نمیتواند ایجاد کند!»
راسکلینکف، کسی که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید، در یکآن با سرکشی یک نوجوان و بلندپروازی و جاهطلبی یک جوان به قتل پیرزن و خواهرش دست میزند اما همانجا درمییابد که خودش نیز متأسفانه قوایی ابر انسانی برای گذر و هضم چنین جنایتی ندارد و ناگزیر ست مکافات عمل را همچون وزنهای سنگین به دنبال خود بکشد هرچند آزاد باشد که هرکجای دنیا پنهان شود.
.
«گاهی میان اشخاص کاملا ناشناس برخوردهایی روی میدهد که پیش از آن که کلمهای بگویند در همان نظر اول احساس کشش به سوی هم میکنند.راسکلنیکف بعدا بارها این اثر اولیه را به یاد میآورد و آن را به نوعی الهام یا احساس درونی نسبت میدهد.»
راسنکلنیکف پیش از ارتکاب جرم در کافهای دودزده با مردی میخواره آشنا میشود که برایش از جبر فقر و تنفروشی دخترش میگوید.
دستهای راسکلنیکف هنوز به خون آلوده نشده است که «سونیا» دستهای او را میگیرد.
شبی پس از واقعه، رودیا به دامان ناپاک سونیا میافتد، به مظهر تمام رنجهای بشری بوسه میزند و به گناه خویش در برابر گناهکاری دیگر اعتراف میکند.
سونیا معتقد است که باید عواقب را هرچه که باشد، پذیرفت اما هرگز نخواهد گذاشت رودیا به تنهایی زیر این بار کمر خم کند.او راسکلنیکف را تا سیبری و اردوگاه کار اجباری همراهی میکند.
به مرور این زن بدکاره جایگاهی همپای مریم مقدس میان زندانیان و جانیان اردوگاه باز میکند.
روزی چادرهای کوچنشینان از دور نظر رودیا را به خود جلب کرد.گویی در آنجا زمان متوقف شده و هنوز عصر ابراهیم و چوپانان بود.
ناگهان سونیا پیدایش شد و با تردید دستش را به سوی رودیا دراز کرد.برای اولینبار دستانشان از هم جدا نشد.چه پیش آمد خود راسکلنیکف هم نمیداند.
او که پیش از این گمان میکرد پیامبران به نام عدالت لزوما خون میریزند و نخبگانی همچون ناپلئون حتما از حدود و قوانین اجتماعی پا را فراتر میگذارند؛ ناگهان از جا برخاست و به پای سونیا افتاد و گریست.به پای پیامبری که در سکوت همراه گناهکاری دیگر میشود و هنوز هم به ببخش و رستگاری امید دارد.
#پریسا_فوجی
ادامه دارد