ویرگول
ورودثبت نام
پریسا وهابی
پریسا وهابی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستانِ من

قصهٔ من از اونجایی شروع میشه که:

توی مسیر شغلیم، یه روزی حس کردم دارم ته یه کوچه رانندگی می‌کنم.

ولی واقعیت این بود که اون کوچه بن‌بست بود و منم جلو نمی‌رفتم...

ماجرا اینه که طی دو سال اخیر که دنیا درگیر ویروس کرونا شده، این دغدغه که، دوست دارم کاری رو انجام بدم که بتونم به آدما کمک کنم و واسشون مفید باشم برام پررنگ‌تر شد و در چنین شرایطی، هنر و فعالیت در اون حوزه معناش رو برام از دست داد.

اولش پذیرش واقعیت واسم کار راحتی نبود.

گذشته و یادآوری راه‌هایی که اومده‌بودم رهایم نمی‌کردن. نمی‌خواستم قبول کنم که مسیرم اشتباه بوده. دههٔ سوم زندگیم، صرف یادگیری و کسب تجربه در دنیای هنر و طراحی شده بود و حالا رسیده بودم به آخر مسیری که ادامه‌اش برام معنایی نداشت، خیلی سخت بود.

تصویری که از سی سالگیم توی ذهنم ساخته بودم، هیچ شباهتی به واقعیت امروزم نداشت.

در نهایت سعی کردم بپذیرمش و سعی کنم به جای حسرت گذشته، به این فکر کنم که اگر قراره یه طراح نباشم، پس می‌خوام کی باشم؟ دوست دارم چطور شناخته بشم؟ می‌خوام دههٔ چهارم زندگیم رو چطور بگذرونم که آخرش، دوباره به نقطه‌ای که امروز هستم نرسم.

یه جمع‌بندی کلی کردم از دغدغه‌هام و موضوعات مورد علاقه‌ام، آدم‌هایی که برای معاشرت ترجیح می‌دم و حتی انتخاب همسرم ، همگی در یک راستای نسبتا مشخص و مرتبطی با هم هستن و وجه مشترکی رو توی همشون پیدا کردم.

راجع به شغل‌های مختلف سرچ کردم و متوجه شدم دنیای این روزها، پر از موقعیت‌های شغلی جدید و شگفت‌انگیزه که قبلا از هیچ کدومشون خبر نداشتم. مثل دنیای استارت‌اپها، منابع انسانی و کمپین منیجر، تحلیلگر کسب‌و‌کار، کارشناس تولید محتوا و ...

منابع انسانی بیشتر از بقیه نظرمو جلب کرد.

ماجرا اینه که دورانی که استخدام بودم، همیشه یکی از دغدغه‌هام بهتر کردن شرایط و فضای کاری، برای کارمندها بود. یک سری موارد همیشه اذیتم می‌کردن، مثل ساعت دقیق کاری ۹ تا ۱۸. من به عنوان یک طراح هیچ وقت ساعت ۹ صبح خروجی خوبی نداشتم و این اجبار رو هیچ وقت درک نکردم.

اینکه اگر بعد از ساعت ۶ عصر اضافه کاری بمونم، حقوقم سه برابر حساب نمیشه ولی اگر صبح ۹:۳ برسم، برای هر دقیقه سه برابر از حقوقم کسر میشه. یا رفتارهایی که در زمان بروز مشکل از کارفرماها سر می‌زند، اجازهٔ هر جور بی‌احترامی به کارمند رو به خودشون می‌دهند، سرشون داد می‌زنن و ... چنین برخوردهایی این حس که کارمند در اسارتشون هست نه استخدام رو منتقل می‌کنه.

همچنین کار در فضای آلودهٔ روانی امکان رشد رو از اعضای آن سیستم می‌گیرد. و در نهایت، پس از تحمل تمام این موارد آخر ماه هم اکسیژن کافی به کارت بانکی واریز نمیشه. و خلاصه این سیستم تاریخ گذشتهٔ حاکم بر فضای کارمندی، نیاز به اصلاح و بروزرسانی و تغییرات اساسی دارد.

من طی اون دوران به این فکر می کردم که کاش یک پوزیشنی در سازمان ها وجود داشت تا به حل چنین مشکلاتی بپردازد و شبیه یک مادر/پدر مراقب احساسات و عواطف اعضای سازمان باشه و در پی راه چاره برای ساختن محیطی امن و آروم برای همه باشه. کسی که رابط بین کارفرما و کارمند باشد و به بهبود روابطشون بپردازد.

حالا من تصمیم گرفتم با نوشتن از تجربیاتم، دغدغه‌هام، چالش‌هام و کتاب هایی که خوندم و خواهم خوند، شما رو هم در جریان روند زندگیم قرار بدم. شاید یه روزی یه نفر مثل من، وسط‌های مسیرش راه رو گم کنه. دوست دارم بدونه که تنها نیست و خیلی از ما یه روزی جای اون بودیم، و این گم شدن خیلی باارزشه، چون نشون میده اون فکر می‌کنه به مسیرش، نمی‌خواد فقط به خاطر چیزی که جامعه و اطرافیانش میگن، در مسیر اصلی بره که صرفا رفته باشه، می‌خواد خودش مسیرش رو انتخاب کنه، خودش افسار زندگی‌اش رو به دست بگیره و بلاخره خودش پیدا کنه و یا حتی بسازه مسیر متعلق به خودش رو، و این زیباترین اتفاق زندگی هر کسی می تونه باشه...

تغییر می تواند سخت باشد، اما هرگز نشنیده‌ام که کسی بگوید ارزشش را نداشت | کارل دِوِک، کتاب Mindset

داستان منتغییر شغلجرأت تغییر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید