در دنیای امروز شما دیگه محدود به انتخاب شغلهای مشخصی مثل پزشکی، مهندسی، معلمی نیستین.
مسیرهای شغلی زیادی برای مشارکت و همکاری شما وجود دارند. با توجه به گسترش این مسیرها، شما فرصت پیدا کردن مسیری که در آن تاثیرگذاری بیشتری رو داشته باشین و بتوانین از استعدادها و تواناییهاتون به بهترین نحو استفاده کنید رو در اختیار دارین.
بهترین اتفاق دنیای امروز با وجود اینترنت و دسترسی نامحدود به اطلاعات و موج سوم درمانهای شناختی-رفتاری، این هست که همه چیز قابلیت اصلاحپذیری و یاد گرفتن رو دارند و دیگه چیزی ذاتی یا اکتسابی نیست، از ساختن زندگی مشترک با کیفیت گرفته تا کسب مهارتهای نرم.
اگر در برنامه ریزی سیستم آموزش و پرورش هرکشوری از کودکی آموزش مهارت های نرمی (Soft Skills) مثل توانایی حل مساله، برقراری ارتباط موثر، مدیریت فردی، سازگاری و انعطافپذیری، روحیهٔ کار تیمی، تفکر خلاق و تفکر انتقادی، مهارتهای ارتباطی مثل گوش دادن فعال، اعتماد به نفس، توانایی حل تعارض، مهارت مذاکره، سخنرانی در جمع و همدلی در کنار بقیه دروس علمی و مهارتهای سخت (Hard Skills ) گنجانده بشود، شاید افراد مسیر شغلی درستتری رو انتخاب کنند.
اگر انتخاب شغل بدون پرورش مهارتهای نرم ما اتفاق بیوفتد، چه دردسرهایی در آیندهٔ مسیر شغلیمون به وجود خواهد آمد؟ اگر هنگام طی کردن مسیر شغلی، توجه و آگاهی لازم رو نداشته باشیم، چه عواقبی ممکنه برامون داشته باشه؟ و اگر همراه با این آگاهی، جسارت تغییر نداشته باشیم، چی؟
وقتی در کارمون با وجود مدارج بالای دانشگاهی یا سالها تجربه، درجا میزنیم و یا چشمهای در وجودمون نیست که بخواهد خلاقیتی از آن بجوشد، زمانی که سرعت یادگیری مهارتهامون خیلی کند پیش میرود و احتمالا از یه جایی به بعد اصلا پیش نمیرود، هنگامی که هیچ شور و هیجانی برای شروع روز کاری نداریم و صبحها به زور از خواب بیدار میشویم، و تمام روز دائم به ساعت نگاه میکنیم و منتظر تموم شدن تایم کاریمون هستیم، تک تک این موارد یعنی صدای زنگ خطر که وقت آن رسیده که تغییراتی ایجاد کنیم.
تغییر، جسارت زیادی میخواهد، چون عواقب زیادی به همراه دارد. سختترین جنبهٔ تغییر شغل بیرون آمدن از منطقهٔ امن ذهنی (comfort zone) هستش، این فکر که اگر این کاری که سالهای عمر و جوانیمون را صرفش کردیم رو رها کنیم، دنبال چه کاری بریم که چند سال آینده دوباره از تصمیم خود پشیمون نشیم؟ و اساسا تصور بازگشت به نقطهٔ صفر، موضوع بازدارندهای هنگام تصمیمگیری خواهد بود.
بر اساس نظریهٔ تغییر کوبلر راس، تغییر دارای هفت مرحله است که در طول زمان باید از آن عبور کرد:
1.شوک
2.انکار
3. درماندگی
4. افسردگی
5. تجربه
6. تصمیم
7. یکپارچگی
واقعیت این هست که تغییر شغل، معمولا تصمیم متداولی نیست، و در کنار گذراندن این هفت مرحله که در درون فرد اتفاق میافتد، باید برای اجتماعی که در اون زندگی میکنیم، خانواده و دوستان هم توضیح قانع کنندهای داشته باشیم، از طرف دیگر جنبهٔ اقتصادی این تصمیم هم خیلی مهم هستش، چون قطعا مدتی بدون درآمد خواهیم بود و از این منظر نیز شرایط پیچیدگیهای خودش را پیدا خواهد کرد.
علاوه بر تمام موارد ذکر شده،باید توجه داشته باشیم که دچار خطای « قبل از این که اوضاع بهتر شود،بدتر میشود» نشویم. این خطا در واقع یک عامل انحرافی و یک شاخه از خطای تایید است. اگر وضعیت وخیمتر شود، پیشبینیهای منفیمون درست از آب در میآید و اگر اوضاع برخلاف انتظار بهتر شود، احساس رضایت به ما دست میدهد. این اتفاق در زمینهٔ تغییر شغل طبیعی است، ابتدا نزول اتفاق میافتد و سپس اوضاع بهتر میشود ولی باید آگاه باشیم که اقداماتمون موثر هستند یا خیر، و دائما اهدافمان را مورد بررسی و بازبینی قرار دهیم.
پاپ از میکل آنژ پرسید: «راز نبوغت را به من بگو؟ چگونه مجسمهٔ داوود را ساختی؟» جواب میکل آنژ این بود:«ساده است. هرچیزی که داوود نبود را تراشیدم.»
ما به درستی نمیدونیم چه چیزی عامل موفقیت ماست. نمیتونیم به دقت بگوییم چه چیزی خوشحالمون میکند، ولی با قطعیت میتونیم بگوییم چه چیزی موفقیت و شادی ما را نابود میکند. این درک، با وجود سادگیاش، بسیار اساسی است: دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از دانستن مثبت (شناخت بایدها) است.
از کتاب هنر شفاف اندیشیدن، نوشتهی رولف دوبلی، نشر چشمه
با توجه به تجربهٔ ماههای اخیرم، و مطالعاتی که در این زمینه انجام دادم، به نظرم مواردی که نوشتم، تاثیر خیلی خیلی زیادی در گم شدن میونهٔ مسیر شغلی دارند. البته مسیر شغلی هر کسی مثل اثر انگشت، مختص به خودش هست و نمیشه حکم کلی و دقیقی برای همه صادر کرد. ولی میشه راجع بهش گفت، شاید به درد یه نفر یه جایی، میونهٔ مسیر خورد. خوشحال میشم بدونه که «تنها» نیست.