باید اعتراف کنم، از شما عذرخواهی میکنم. اما خب، به هر حال باید اعتراف کنم که بله، من نیز از تلفات جنگ دیجیتالام. در میان این همه تلفشده، من هم یکی از آنها شدم. چرا؟ چطور؟ چگونه؟ برای چه؟ نمیدانم.
سلاح دشمن نظریهای مختلف توی چند ثانیه است. اصلاً دشمنی نیست، دشمنی وجود ندارد. من ماندم و چیزهایی که نیست. من ماندم و دوستانم که همه تسخیر شدند؛ تصویر چند کلیپ، فیلم یا دنیای مجازی. من ماندم و دنیایی که باید اثباتش کنم. من ماندم و زندگیای که نمیتوانم آن را آبی بنویسم.
اگر میتوانستم زندگی را آبی بنویسم، میتوانستم تمام غمها را کنار بگذارم. تا به حال فکر کردهاید که اصلاً چرا باید ثابت کنیم مثلث، مثلث است؟ عجیب است! خب، هر سهضلعی مثلث است. اما نه، اثبات کردن اینکه یک مثلث مثلث است...
راستش را بخواهید، کمی که نه، خیلی خوب است برای یادگیری زندگی. از شما میخواهم از این پس غمهایتان را اثبات کنید. قبول نیست نداریم؛ در استدلال یک موضوع مثال نداریم. اثبات کنید، دلیل و معلول برایش بیاورید. هر وقت توانستید اثبات کنید، آن وقت برایش غصه بخورید. اگر هم غصه خوردید، غصه بخورید.
راستش، گاهی اوقات چیزهایی هستند که حتی اگر یک نفر کنارت باشد، با تو بخندد و با تو گریه کند، باز فرقی به حالت نمیکند. گاهی اوقات دردهایی را تو باید خودت بکشی. گاهی اوقات اصلاً دردهایی است که باید برایشان غصه بخوری. نمیشود، نمیشود...
زندگی همین است: تو باید به تنهایی غصه بخوری، باید گریه کنی. اینطور میتوانی نفس بکشی، شاید اینطور بتوانی به زندگی ادامه بدهی. شاید اینطور زندگی زیباتر شود؛ زیباتر از آن چیزی که بود. شاید هم اصلاً وقتی قدر برایش غصه خوردی، آنقدر به آن فکر کردی که تا تهش رفتی. و اگر در واقعیت به تهش رسیدی، دیگر آنقدر مثل قبل نترسیدی، چون که تو گریههایت را کردهای.
راستش نمیدانم چرا زندگی آبی نیست. فکر کن: آسمان آبی است، آب آبی است، چیزهای خوب همه آبیاند. چرا زندگی آبی نیست؟ نمیفهممش. آبی نه به معنای رنگ آبی، آبی به معنای همان حس آبی. نمیتوانم آبی را تعریف کنم، نمیشود تعریفش کرد.
باید زندگی را معنا کنیم. اصلاً چرا باید زندگی را معنا کنیم؟ هر کس معنای خودش را میدهد. مگر من و تو با هم توی یک روز به دنیا آمدهایم؟ مگر من و تو با همیم؟ نه، نمیدانم...
راستش را بخواهید، گاهی دلتان استراحتی بدون عذاب وجدان میخواهد؛ بدون عذاب وجدان اینکه کارهایم مانده، فلان و بهمان، و زندگیام عقب مانده. اما خب، خدا هست. متأسفانه وقتی که تسخیر شده باشید، گاهی مغزتان به سوی خدا نمیرود. نباید توسط هیچ چیز تسخیر بشوید؛ نه جنگ دیجیتال، نه هیچ چیز دیگر. باید خدا همیشه باشد، باید همیشه حسش کنید.
در هر حال، حالتی غمی، گریهای... وقتی که فکر میکنم، لحظهای گذر میکند که اگر حال حاضر از خدا بخواهم، حل میشود. ولی گاهی اول دردهایم را میکشم، بعد از خدا میخواهم. نمیدانم...
راستش را بخواهید، نمیتوانم آبی را معنا کنم. و خب، راستش را بخواهید، گاهی از پرمینا ناامید میشوم. میدانید، ای کاش میتوانستیم به قبل برگردیم؛ نه برای دوباره زندگی کردن، نه برای تغییر دادن چیزی... فقط برای اینکه لحظههایی را دوباره میبودیم، لحظههایی را دوباره نفس میکشیدیم، لحظههایی را دوباره میخندیدیم. نه به خاطر اینکه چیزی را حذف کنیم، فقط برای اینکه در لحظههایی باشیم که قرار نیست هیچ وقت از کنون تا به آخر زمان دوباره اتفاق بیفتد.
راستش را بخواهید، ای کاش میتوانستم برایتان زندگی را آبی بنویسم. اگر بتوانم یک روز زندگی را آبی بنویسم، میتوانم بگویم آن روز زیباست؛ به زیبایی آبی، به زیبایی حسش، بودنش، نگاهش، اشتیاقش. برای زندگی آبی، سرد و گرم و روح و شادی و جان و جسمش همه با هم است.
احساس میکنم انسانها آبیاند؛ وقتهایی شاداب و روشن، وقتهایی غمگین و در عید آبی بودن. نمیدانم میفهمید یا نه، اما خب خودم هم نمیفهمم که آبی چیست. اما باز هم میگویم: ای کاش میتوانستم زندگی را برایتان آبی بنویسم.