من، پری، حدود دو سال پیش به دلیل مسائل خانوادگی پس از چهار سال زندگی در مونترئال کانادا به ایران برگشتم. شاید برای بسیاری، این تصمیم، عجیب یا حتی غیرمنطقی به نظر برسه، ولی داستان من پر از پیچوخمهاییه که زندگی برام رقم زد.
سال ۱۳۹۶ با هزاران امید و آرزو پذیرش مقطع فوق لیسانس در رشته مدیریت از دانشگاه کونکوردیا گرفتم. وقتی به مونترئال رسیدم، شهری که با خیابانهای سنگفرش و کافههای دنجش منو مجذوب خودش کرد، انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم. من از هر لحظه از زندگیم در محیط دانشگاه و مونترئال لذت میبردم. اوایل دانشگاه مسلما تا وقتی که به محیط عادت کنم، یکم چالش برانگیز بود، ولی رفته به رفته همه چی خوب شد.
بعد از فارغالتحصیلی، تونستم در یکی از شرکتهای مشاوره مدیریت کار پیدا کنم. کار من در بخش تحلیل دادههای سازمانی بود. هر روز چالش جدید داشتم؛ از تحلیل روندهای فروش گرفته تا ارائه پیشنهادهایی برای کاهش هزینهها و افزایش بهرهوری.
اما همه چیز به همین خوبی پیش نرفت. اواسط سال ۱۴۰۰ بود که خبر بیماری پدرم رو شنیدم. تشخیص سرطان مانند آوار روم فرود اومد. خیلی سعی میکردم بین کار و زندگیم تعادل ایجاد کنم، اما لحظهای نبود که فکرم پیش پدرم نباشه. روزهام با تماس با ایران و شنیدن روند درمان پدرم میگذشت. احساس میکردم بین دو دنیا گیر کردم. توی این مدت بخاطر شرایط کاریم فقط یک بار تونستم به ایران بیام و پدرم رو ببینم.
مدتی بعد از برگشتم به مونترئال، بیماری پدرم عود کرد و چهار ماه بعد برای همیشه پدرم رو از دست دادم. اون لحظه که خبر رو شنیدم، همه چی روی سرم خراب شد. حس میکردم در شهری غریبه، هزاران کیلومتر دور از خانه، تنها ماندم. چند روز طول کشید تا بتونم بلیط هواپیما پیدا کنم. توی این روزها نمیتونستم از رختخواب بلند شم و انگار همه بدنم بیحس بود. کارم که تا پیش از این برام منبعی از انگیزه زندگیم بود، حالا معنایی برام نداشت. افسردگی مثل سایهای سنگین روی زندگیم افتاده بود.
بعد از مراسم، مادرم اصرار داشت که به کانادا برگردم. اما واقعیت این بود که چیز دیگهای در من باقی نمونده بود. احساس میکردم اگه مادرم رو تنها بذارم، هیچوقت نمیتونم خودم رو ببخشم. درسته که اونجا زندگی خوبی داشتم، اما جایی که الان باید میبودم، کنار مادرم بود.
زندگی توی ایران تفاوتهای زیادی داشت، اما اینجا حس آرامشی که داشتم رو نمیتونستم در مونترئال پیدا کنم. مطمئنم که مسیر و هدفم با چیزی که برنامهریزی کرده بودم فرق کرده، اما حداقل الان در کنار مادرم آرامش دارم و بنظرم این مهمترین چیز زندگیه.