الان که دارم این مطلب رو مینویسم پنج روز از قطع شدن سراسری اینترنت تو کشور میگذره!
اولش باورش یکم سخت بود که میشه با دنیا قطع ارتباط کنی ولی هرچی بیشتر گذشت و در حقیقت ساعت به ساعت این موضوع برام باورپذیرتر شد و الان که این مطلب رو براتون مینویسم خودم رو برای این قطع ارتباطِ کامل آماده کردم.
من پارسا کاکویی هستم، کارم بازاریابی محتوایی و خلق محتواست، تمرکزم بیشتر فضای دیجیتاله و تا این لحظه میتونم بگم یکی از کسایی هستم که دو کسب و کار فعال رو بهصورت مستقیم از دست دادم.
روز اول که دستی دکمهی قطع اینترنت رو فشار داد برای من از یک صبح پاییزی شروع شد.
خب من در یک فضای کاملا دیجیتال کار میکنم و تقریبا زندگی و رفتار دیجیتال وسیعی دارم، برای همین هم ضربهی این تصمیم شاید مستقیمتر و محکمتر از سایر اقشار جامعه به من و امثال من خورد.
روز اول به امید اینکه فردا همهچی درست میشه گذشت و بیکاری در محل کار همون چیزی بود که بیش از هر چیزی آزار دهنده بود.
برای گذروندنِ وقتم از کتابخونهی اتاقم کتاب «روستای محو شده» رو انتخاب کردم، کتابی که به شدت راویِ حال امروزِ ماست.
کتابی که داستان روستایی رو روایت میکنه که در خودش حبس شده و با دنیای بیرون هیچ ارتباطی نداره.
روز اول:
یکشنبه، روزی که طبق برنامه کاری ما باید یک برنامه زنده آموزشی رو از طریق اینستاگرام برای مخاطبین پخش میکردیم، برنامهای با موضوع آزمون آیلتس.
خب حتما میتونید حدس بزنید که این تصمیم باعث تغییر در تمام برنامه کاری ما شد و نهتنها نتونستیم این برنامه رو پخش کنیم بلکه تمام برنامهریزیهای مربوط به فضای دیجیتال ما از بین رفت، تبلیغاتی که پیشپرداخت شده بودن، وبینارهایی که برنامهریزی شده بودن و...
این هفته یکی از شلوغترین و پرکارترین هفتههای من بود چون هم در آکادمی دیجیتال مارکتینگ دورهی بازاریابی محتوایی در شبکههای اجتماعی رو داشتم و هم همراه با محمدرضا فهیمی کارگاه بازاریابی محتوایی رو برنامهریزی کرده بودیم!
حدس زدنش زیاد سخت نیست که بفهمید چه اتفاقی برای این برنامهریزیها افتاد.
روز دوم:
دوشنبه و باز هم بیکاری، نشستیم و فقط بهفکر آیندهای بودیم که نمیدونستیم چطور به سراغمون میاد.
سایت بالا نمیاد و شبکههای اجتماعی هم در دسترس نیست، ظاهرا قرار هم نیست اتفاق خاصی فعلا بیوفته.
کتاب خوبی رو انتخاب کردم «روستای محو شده» خوب تونسته سرگرمم کنه، فقط یه مشکل وجود داره، داستان به اندازهی واقعیت تلخه!
روز سوم:
سهشنبه، یه برنامهی زندهی دیگه هم کنسل کردیم و این کمترین اتفاقی بود که برای ما افتاد، تلخترین لحظات وقتیه که یه سوال ذهن همه ما رو درگیر خودش میکنه و دستها همزمان به سمت گوشی میره و همزمان یادمون میوفته که گوگلی در کار نیست و وقتش شده که از «نمیدونم» بیشتر استفاده کنیم.
از امشب دیدن انیمهی Attack on titan رو شروع کردم، جالبه باز هم صحبت از یک جامعهی محصوره.
روز چهارم
چهارشنبه، «روستای محو شده» از نیمه گذشته و چهار روزه که ما هم دسترسی به اینترنت بینالمللی نداریم.
هر ساعت بیشتر به عمق مطلب پی میبریم که چه اتفاقی افتاده و این فهمیدن برابر با حل مشکل نیست.
آقای طالبی بهخاطر عمل حنجره توی بیمارستان بستری شده و همین فرصتی شد تا خارج از فضای دیجیتال و به بهونهی عیادت از ایشون با بچهها دورهم جمع بشیم، آقای طالبی مثل همیشه پرانرژی و امیدوار بود و مایی بودیم که مثل همیشه ایشون رو سوال پیچ میکردیم و حتی بیصدا بودن ایشون نتونست مانع ما بشه.
بزرگترین درس ملاقات از آقای طالبی برای ما این بود که امیدمون رو از دست ندیم، «این نیز بگذرد»
راستی پریشب تصمیم گرفتم از ایران برم!
روز پنجم:
پنجشنبه، وقتی صدای گوشی از زیر تختم اومد فهمیدم که یه پیام چقدر میتونه خوب باشه!
یه پیامک خیلی میتونه به ما انرژی بده وقتی حاویِ انرژی مثبت از طرف دوستان باشه، یه پیامک که نوشته:
ما جنبش چرکنویسی رو فراموش نکردیم و متنی رو برام فرستاده که دلنوشتهی امروزش بوده!
راستش رو بخواید بغض کردم، ولی با لبخند!
آره ما هنوزم هستیم فقط از قبل وفادارتر و نزدیکتریم!
هنوزم همونیم یکم مبتلاتر!
روز ششم:
خب، رسیدیم به جمعه و شرایط هنوز فرقی با روزهای گذشته نکرده!
کتاب «روستای محو شده» رو تموم کردم و تو فکر شروع کردن یه کتابِ جدیدم.
امروز خودمو بیشتر با آرشیو فیلم و سریالهایی که دارم سرگرم کردم، از شرایط راضی نیستم ولی اصلا نمیتونم بیکار بمونم، سعی میکنم تا میتونم داستان بخونم و ببینم و بشنوم.
امیدوارم شرایط زودتر درست بشه.
کارهایی که تو فضای دیجیتال انجام میدادم کاملا خوابیده امیدوارم همه چیز درست بشه.
الان که اینو مینویسم ساعت ۱۸:۰۵ دقیقهاس و میشه گفت یه غروب جمعه پشت پنجرهاس!
این چند روز بهخصوص امروز شعر ناجور با زندگیم جور شده!
امروز از صبح دو بیتِ سید مهدی موسوی افتاده تو ذهنم!
هرکس که حرف مهربونی زد
تو دستای سردش تفنگی داشت
این داستان تلخِ نسلی بود
که آرزوهای قشنگی داشت
«این مطلب بهروز میشود»