حال: دوستانم که امروز صبح با من واکسن کرونا زده بودند، هر دو تب کردهاند. من هم چندان خوش نیستم و هنگام چرخاندن فرمان بازویم بدجور درد میگیرد اما دوست داشتم قبل از رفتن ببینمش. به مقصد که میرسم، از خانه دوستش بیرون میآید و بعد از دو سال، یکدیگر را میبینیم.
گذشته: به مسئول اداره خوابگاهها میگویم: «رفت و برگشت من به دانشگاه دو ساعت و نیم طول میکشه، مثل کسی که از شهریار بیاد. اگه به اون خوابگاه میدین، خب به منم بدین دیگه». چند وقتی است به خاطر مسیر زیاد خانه تا دانشگاه به فکر خوابگاه افتادهام. با یکی از همدورهای هایم نیز صحبت کردهام. گویا یکی از هماتاقیهایش تازه از دانشگاه انتقالی گرفته و جایش خالی است. مسئول خوابگاه، بعد از کلی رفت و آمد و صحبت، بالاخره قبول میکند. میگوید اگر جای خالی در خوابگاه پیدا کردی، با ساکنینش صحبت کن و برو در اتاقشان. قبول میکنم با اینکه غیر از همدورهایام، چهار ساکن دیگر اتاق را نمیشناسم.
حال: سلام علیک میکنیم و بدون برخورد، مشتهایمان را بهم میزنیم. اول بیست هزار تومنی را که دو سال پیش، در ازای گرفتن کارتم از مسئول خوابگاه، بهش قول دادهام طلب میکند. میگوید با در نظر گرفتن تورم پانصد هزار تومانی بدهکارم. میگویم سر شامی که برای اپلایش باید بدهد، پول را هم بهش میدهم. منصفانه به نظر میآید. کارت دانشجوییام را میدهد.
چند ماه قبل از کرونا خوابگاه را تحویل دادم ولی زیاد پیش بچهها مهمان میشدم. آخرش هم (کارت) دانشجوییام در خوابگاه جا ماند. کارتم را نگاه میکنم. رویش برچسب زدهاند: «بیش از ۵ شب میهمانی ممنوع!».
گذشته: از جایم بلند میشود تا به آشپزخانه بروم. سریع روی تخت غلت میزند و دستش زیر تخت را میگردد. لیوانش را بیرون میآورد و به سمتم میگیرد: «اینم بشور سر رات». چشمی بالا میاندازم و لیوان را میگیرم. کلا از تخت بلند نمیشود. حتی یک نگهدارنده گوشی، که معمولا رانندههای تپسی میخرند، گرفته و به دیوار کنار تختش زده است تا نیاز نباشد هنگام فیلم دیدن گوشی را با دست نگه دارد!
نگاهی دور اتاق میچرخانم. یکی نود فردوسیپور را میبیند. قبلش نیم ساعتی موهایش را با اتومو صاف میکرد. آن یکی روی زمین، روبروی میز پایه کوتاه فلزی نشسته است و با درس خواندن، سرش مثل گهواره آرام جلو عقب میرود. دیگری با سلنا گومز سر و کمر چپ و راست میکند و آخری با چراغ روشن و بیتوجه به سر و صدا خوابیده است!
کاش هر کی در کار خودش نبود و دور هم بودیم.
حال: میخواهد برود نانوایی. یادم میآید خانه بهم گفته بودند سر راه نان بخرم. به نانوایی میرویم. ده نفری داخل هستند و از ترس کرونا مثل ترکشهای نارنجک پخش گوشهها و دیوارهها شدهاند.
نمیتوانیم صفها را تشخیص دهیم. از دور به شاطر میگویم «آقا صفها چجورین؟». جواب شاطر نامفهوم است. بهم نگاه میکنیم: «چی گفت؟!». شاطر از پشت دخل بیرون میآید و میرود دم در. دو سه بار ازش راجع به نان و صف سوال پرسیده میشود و هر بار همان اصوات نامفهوم را تکرار میکند تا بالاخره متوجه میشویم: «اگه رسید، چشم!».
گذشته: سر بالا میاندازم: «۴۰ نمیدم. سقف، همون ۳۰ تومنه». شامی در پاچهام کردهاند و منم قبول کردهام تا سقف ۳۰ هزار تومان از پول شام هر کس را بدهم. تکانی روی تخت میخورد و کیف سیمکارتهایش را در میآورد. هر سیمکارت را کمتر از ۲۰ هزار تومان میخرد و از تخفیفهای سفارش اول برنامههای مختلف استفاده میکند. کاغذ تخفیفهای استفاده شده هر سیمکارت را نگاه میکند و سیمکارتهایی که تخفیف اسنپفودشان استفاده نشده است را بینمان پخش میکند.
همزمان با سفارش، طبق فرهنگ همیشگی اتاق، از جملهها و میمیکهای ترند یا خاص همدیگر در گفتگوی معمولی استفاده میکنیم (به اصطلاح نامودبانه خودمان «بالا میرویم»). در عین حال، تند تند تیم میشویم و یک نفر را مسخره میکنیم. سپس سریع تیم عوض میشود و تیکهها و اداها نصیب دیگری میشود اما چیزی که عوض نمیشود، خندیدنمان است.
سفارش میدهیم و میخندیم. منتظر شام هستیم و میخندیم. شام میخوریم و میخندیم. میخندیم...
حال: نانوایی و تنور تقریبا خالی شدهاند. مردی که دیرتر از ما آمدهاست و برخلاف ما کارت کشیدهاست نانش را میگیرد و میرود. یاد میگیرم که در شرایط بیصفی، کسی که زودتر پول بدهد، زودتر تحویل میگیرد.
کارت میکشم و منتظر میشوم. نان هماتاقیام میآید. به تنور نگاه میکنم و از شاطر میپرسم: «سه تا نون دیگه دارین؟». جواب میدهد: «دیگه هر چی از تو تنور درآد».
گذشته: باقیمانده غذای بقیه را هم میخورم. ۳ مرد جنگی غذا خوردهام و پشیمانم که سقف را روی ۳۰ هزار تومان بستم. اگر روی ۴۰ یا ۴۵ میبستم، به جای این همه کالباس و سوسیس، گوشت و مرغ خورده بودم. در هر صورت خوشحالم. شاید خوشحالترین لحظات کارشناسیام، نه هنگام بردن مسابقات، یا گرفتن ترفیع کاری یا داخل زمین فوتبال، بلکه توی همین اتاق ۱۵ متری و با همین «دوستان نزدیک» رقم خورده باشد.
حال: سه نان من هم درمیآید و میرویم. نیم ساعتی کنار ماشین، نان به دست میایستیم، از خاطرهها میگوییم و میخندیم. اپلای کرده است و احتمالا این آخرین دیدارمان قبل از رفتنش است. میگوید بعید است برگردد و فکر میکنم این آخرین باری است که هم را میبینیم. فردا صبح زود باید بیدار شود و کمکم خداحافظی میکنیم.
سوار ماشین که میشوم... بغضم میگیرد. تازه میفهمم چند جمع فوقالعاده را به خاطر خارج رفتن «دوستان نزدیک» از دست دادهام و جمعهای کمی باقیماندهاست. ترس اینکه آن پارسای خوشحال داخل خوابگاه را دیگر تجربه نکنم، وجودم را میگیرد. دیروز خبر بدی شنیدم و چند ساعتی غمگین بودم. اما این کشف و بغض تازه چیز دیگری است. حالا ناراحتی دیروز بچهبازی میشود. به گمانم یک هوا بزرگتر شدهام.
مضطرب و نگران دنبال راهحل میگردم. اول فکر میکنم جمعهای تازه کاریام و دوستان آنجایم میتوانند این خوشحالی را برایم بیاورند. اما نه؛ همکار «دوست نزدیک» نمیشود. تا وقتی کسی را با لباس راحتی ندیده باشی، طرز واقعی صحبت کردنش را، با همه غرها و بیادبیهایش، نشنیده باشی و عادتهای شخصیاش را نشناخته باشی، «دوست نزدیک» نمیشوید.
به دلم وعده ازدواج و عاشقی را میدهم اما راضی نمیشود: «خوبه اما جنس این با جنس اون فرق میکنه...»
به گروههای جدید مثل گروه کوه فکر میکنم اما مطمئن نیستم آنجا هم آن خوشحالی را تجربه کنم.شاید هم این خوشگذرانیها و میهمانیها مال همان دوران باشند و بیش از ۵ شب میهمانی ممنوع. شاید هم نه. نمیدانم. در همین افکار هستم که صدای شاطر در سرم میپیچد: «دیگه هر چی از تو تنور درآد».