سال گذشته در چنین روزی، هنوز از کرونا خبری نشده بود و داشتیم برای خودمان زندگی میکردیم. در برابر تغییر مخالفت میکردیم، نسبت به حضور اطرافیان کمتر اهمیت میدادیم و به آمار مسافرت و خارج شدن از منزل و قیمت ضدعفونی کننده بیتوجه بودیم...
تا به امروز شاهد آن بودم که در برابر هر پدیدهی همهگیری، مردم آشکارا به دو دسته تقسیم میشدند:
آنها که از استرس، ترس از آینده، ناراحتی و چند چیز دیگر، یا نسبت به اتفاقات بیواکنش میشدند و یا به واکنشهای منفی، رفتارها و حرفهای دلسرد کننده دست میزدند.
و آنهایی که با امید و سرزندگی، دعوت به پذیرش وضعیت میکردند، از خوبیهای این وضعیت میگفتند و از فردایی بهتر دم میزدند.
درباره کرونا فرقهایی وجود داشت... ترور سردار سلیمانی نبود! زدن هواپیما نبود! گرونی بنزین نبود! این اولین باری بود که میدیدم، غیر انسان، چنان هجومی به انسان میبرد که او را از پا درآورد...
غیر انسانی که مدعی هستم، خودآگاهی، دلسوزی، نوع دوستی و خیلی چیزهای دیگر را افزایش داد و دیوار بلندی که در برابر تغییر کشیده بودیم را فرو ریخت.
اوایل، یک ترس همگانی ایجاد شده بود و کمتر کسی نسبت به آینده تصویر روشنی داشت. اکثریت جامعه در مرحله انکار بودند(البته همچنان هستند! فقط الان بیخیالی طی میکنند.) میگفتند این هم به زودی تمام میشود... این هم میگذرد... برای دوران پساکرونا برنامه میریختند و عدهای خوش خیالانه لایو میگذاشتند و سمینار برگزار میکردند که پس از کرونا فرصتهای بزرگ را از دست ندهیم و...
در یک جلسه، یک مشاور منابع انسانی یک تلنگری به من زد! "بیخیال بعد از کرونا... الان میخوای چیکار کنی؟ برای دوران کرونا برنامت چیه؟"
گذشت...
امروز، حرف درباره تحول دیجیتال و تحققِ فلانِ الکترونیک و غیره زیاد شنیده میشود. عدهای همچنان مینالند که نمیشود آنلاین کار کرد! عدهای هم از فواید دورکاری آگاه شدند و معتقدند بعد از کرونا هم به همین مسیر ادامه میدهند.
من هم در دورکاری فوایدی دیدم و از آن لذت میبرم...
امروز، رفتار دیجیتال انسانها بیشتر شده. تقریبا همهی روابط، در بستر اینترنت انجام میشوند. خرید اینترنتی، جلسه آنلاین، بازیهای اجتماعی (social games) و بسیاری زمینههای دیگر شاهد هجوم بیسابقه کاربرها بودند. در این بین، پلتفرمهای آموزشی هم بینصیب نماندند. آموزش مجازی، ماجرایی که از قِبل آن، عدهای خیال محقق کردن عدالت آموزشی را دارند و عدهای هم نارساییهاش را محکوم میکنند و به قول اصفهانیها، گیوهها را ور کشیدند تا بعد از کرونا به خیال خودشان با سرعت بروند و به روال عادی بازگردند...
اما بعد از این برزخ به کجا باید رفت؟ از این فرصت برای چه تغییری میتوان بهره برد؟
در کلاس آنلاین نمیتوان مطمئن بود دانشآموز حواسش جمع باشد! (مگر کلاس حضوری فرقی میکند؟)
در کلاس آنلاین نمیتوان با دانشآموز به خوبی ارتباط گرفت!
مدیریت دانشآموزان به صورت مجازی سخت است!
مدام قطع و وصل میشویم!
طول می کشد تا دانشآموزان در کلاس جمع شوند!
همه اینترنت خوب ندارند!
همه دستگاه مناسب برای اتصال به اینترنت ندارند!
نمیفهمیم که چند درصد شاگردان درس را فهمیدهاند! (قول میدهم حضوری هم متوجه نمیشدید!)
و ...
آنقدر از بدیهایش میگویند که انگار کرونا آنها را از یک آرمانشهر جدا کرده... خوب که نگاه میکنم وضعیتی که کرونا ایجاد کرده، برزخی بین دو جهنم است. یکی جهنم نظام آموزشی آفلاین و دیگری جهنم نظام آموزشی آنلاینی که کسب و کارها و بعضا مدارس سعی دارند با الگوبرداری از همان جهنم اول فراهم کنند. نگاه میکنند ببینند مردم قبلا چه میکردند؟ همان را آنلاین کنند...
اما آرمانشهر کجاست؟
آیا آرمانشهر سمت و سوی شخصی سازی آموزش دارد؟ با هر فرد همان گونه که مناسب اوست برخورد شود؟
آیا آرمانشهر سمت و سوی کلاسهای گروهی و آموزشی برای یک جمع دارد؟ فارغ از ویژگیهای شخصیتی آن کاری را کنیم که جمع کلاسی بهترین بهرهوری را داشته باشد؟
راحتی دانش آموز مهم است؟ پس در منزل بهرهورتر هستند؟
راحتی معلم مهم است؟ پس در کلاس درس بهرهورتر هستند؟
همه این سوالات با اینکه پرسیدنشان درست است و باید برایشان زمان صرف کرد و روی آنها تامل کرد، اما ضعف بزرگی دارند!!! آموزش را زیر ذرهبین گرفتند، فقط آموزش!
بخشی از فراگیری یک دانش آموز، نه از استاد، که از روابطی است که با همه افراد مدرسه برقرار میکند. من از شوخیهای بیجا و مکرر با دوستم و دیدن عصبانیتش، درس میگیرم که در اجتماع چگونه رفتار کنم. من از برخورد با قلدر مدرسه درس میگیرم که چگونه ایستادگی کنم. من از رعایت قوانین مدرسه میآموزم که به قوانین احترام بگذارم. من از رفتار مدیر مدرسه با خادم و پدر مدرسه احترام را فرا میگیرم.
زبان بدن ناظم و معلم و مشاور و دوست و رفیق، خیلی چیزها به من میفهماند. من در میان خندههای دوستانم پس از پیروز شدن در مسابقات فوتبال حس بالندگی داشتم.
شما چطور؟ از کجا امید داشتن را آموختید؟ از چه کسی مودب بودن را آموختید؟ (از بیادبان؟) جه زمانی دریافتید که باید به قولهایتان پایبند باشید؟
بیشک تصویر کردن یک آرمانشهر کاری سهل و ممتنع است! مقصدی بیعیب را در نظر بپرورانی که تمام آنچه باید را داشته باشد. آنچه میدانم این است که به تنهایی، پر از عیبم و کاری هم از دستم برنمیآید!
اما از آنجه در دل دارم میگویم. بیش از این تاب سکوت ندارم. امیدوارم اولین قدم پرشورم، از سر سستی و بیارادگی، آخرین قدمم نباشد... شاید همسپارانی هم پیدا کردم.
آرمانشهر من، در آموزش جمعی خلاصه میشود. جمعی که از یکدیگر میآموزند. معلمی که کارش آموزش نیست! تسهیلگر اتفاقاتیاست که قرار است در این جمع باعث یادگیری شود. او یک رهبر است! ناخداست و قرار است کشتی کلاس را راهنما باشد.
آرمانشهر من کلاس درس جغرافیای من است که معلمم بازی هفتسنگ را طوری بازطراحی میکرد که متناسب با محتوای درس باشد و ما را به حیاط مدرسه میبرد تا جغرافی را با قلبمان بیاموزیم... آرمانشهر من کلاس درس تاریخ من است که معلمم شبها تا دیروقت محتوای خشک کتاب درسی را شعر میکرد که در کلاس درس با یکدیگر، نمایش موزیکال وقایع تاریخی را بازی کنیم و تاریخ بر سنگ صیقل نخورده ذهنمان حک شود.
آرمانشهر من جایی نیست که نیاز باشد مبالغ هنگفت پرداخت شود تا برای کودکم کتابهایی بیروح تهیه کنم و مدام سر در کتاب کند و از کودکیش چیزی جز چند تست بیمغز نفهمد!
آرمانشهر من کلاس ادبیاتیاست که استادش ناراحت از فشارهای مشاور، به قصد تقلب، سوالات آزمون جامع را سر کلاس یکی یکی حل میکند تا تمام آزمون و هر آن فکری که پشت آن هست را بیمعنا جلوه دهد. فکری که میگفت نتیجه مهم است و معلم دلسوز من را متهم به عدم بهرهوری میکرد!
آرمانشهر من جایی نیست که در آن همکلاسیهایم از شدت استرس دست و پایشان بلرزد و تشویق به تقلب شوند. آرمانشهر من جایی نیست که افرادی را با قصد فرار از خود پرورش دهد.
آرمانشهر من باید افرادی به دلسوزی معلمانم تربیت کند. نه میروند، نه مینالند... قدم برمیدارند برای بهتر کردن شرایط. نمیایستند! شاید امروز از شدت بغض خشکشان زده باشد، شاید امروز در تنهایی فریاد کشیده باشند، شاید امروز هزار بار به چیزهایی بد برخورد کرده باشند... اما فردا باز برای شرایط بهتر میجنگند.
آرمانشهر من نیازی به انتشارات ندارد. آرمانشهر من نیازی به کتاب و دفتر ندارد. آرمانشهر من معلم دلسوز میخواهد، وزیر دلسوز میخواهد، مدیرمیانی دلسوز میخواهد، سیاستگذار دلسوز میخواهد، کنشگر دلسوز میخواهد، مدیر مدرسه دلسوز میخواهد، مشاور دلسوز میخواهد... آرمان شهر من انسان میخواهد. انسان! تا بتواند انسان پرورش دهد.
آرمانشهر من متخصصینی پرورش میدهد که میسازند! میرویانند...
آرمانشهر من را مدیران کارخانهها و مهندسان صنایع نمیچرخانند! آرمانشهر من تولیدی مهندس و دکتر نیست! آرمانشهر من برای رتبه کنکور نمیجنگد!
آرمانشهر من شاعر را شاعر میکند. آرمانشهر من نقاش را نقاش میکند. آرمانشهر من عاشقِ عاقل میپروراند.
آرمانشهر من...
شما را به جان عزیزتان، بیندیشید، تصور کنید، تخیل کنید! آنچه را که دوست دارید... آرمانشهر خودتان را در ذهنتان بپرورانید. بیشتر و بیشتر به آن فکر کنید. نگویید از فکر که چیزی حاصل نمیشود، با خیال پردازی که کاری از پیش نمیرود! مطمئن باشید تغییر اتفاق میافتد! تنها نیاز است واگویه هر روزتان شود، دردی شود که صبح، شما را از خواب شیرینتان بیدار میکند و شب، راحتی را از جانتان میگیرد. من نسخهای ندارم که برای کسی بپیچم! اما رویایی دارم... و میدانم برای تحقق این رویا هر کسی، خودش، در زمان لازم، نقش و وظیفه خود را درمییابد. اما مهم است تا آن زمان، به اندازه کافی فکر کرده باشید... همین!