حکایت دولت و فرزانگی | مارک فیشر | گیتی خوشدل
۱۱۶ صفحه | فاقد عکس
پیشنهاد پیش از مطالعه:
پیشنهاد بعد از مطالعه:
پیش از مطالعه بدانید:
لفظ دولتمند که نمیدونم خانم خوشدل برای ترجمه ی چه کلمه ای انتخاب کردن، با ظرافت بسیاری انتخاب شده و منظور نه سیاستمدار و یا ثروت مند بلکه همچون گفته ی رابرت کیوساکی در کتاب «پدر پولدار، پدر بی پول» منظور شخصی صاحب تفکر و شیوه ی نگرش درست است.
نوشته پشت کتاب:
هر عصر و زمانه ای داستان های خاص خود را میطلبد؛ به ویژه آن هایی که فرهنگ و بستر چنین تعریفشان میکند:«داستان هایی که حقیقتی سودمند را تقویت میکنند.» این کتاب کوچک، داستان قوی و بکری را به ما عرضه میکند، داستانی که یکی از سودمندترین حقایق را آشکار میسازد. شاید داستان، ظریف ترین صورت برای بیان این حقایق باشد. زیرا در سادگی کودکانه ی داستان، میتوانیم با سادگی کودکانه ی ذهنِ نیمه هشیارمان، به طور مستقیم رابطه برقرار کنیم، و در زندگی مان دگرگونی های مثبت، فراوان و عظیم بیافرینیم!
بخشی از یادداشت مترجم درباره ی کتاب:
اگر شعرهایم را کنار بگذارم -میراثی که از من بجا می ماند- میان ترجمه هایم به دو کتاب دلبستگی ویژه ای دارم. یکی همین کتاب حکایت دولت و فرزانگی است که رموز ذهن ناهشیار را به لطیف ترین شکل ممکن در قالب داستان بیان میکند و چون کتاب هم اکنون در اختیار شماست از توضیح بیشتر درباره ی آن خودداری میکنم و شما را به مطالعه آن دعوت میکنم، و دیگری…
ماجرا، نظر و نگاه من:
من کتب روانشناسی بسیار بسیار کمی رو مطالعه کردم؛ منتها توی همین کتبی که مطالعه کردم، همگی به صورت علمی مباحث رو مطرح کردن و در نهایت یکی دو تا مثال هم زدن که هم مبحث بهتر تفهیم و هم در ذهن بیشتر ماندگار بشه.
اما هیچ کدوم مثل مارک فیشر نیومدن یه داستان تعریف کنن و در خلالش فقط و فقط یک نکته رو توضیح بدن!
مارک با کمک گرفتن از مهارت نویسندگی خودش تونسته داستانی رو پی ریزی کنه که به زیبا ترین شکل ممکن ذهن و دل رو درگیر خودش می کنه و خواننده رو مجاب می کنه تا به خودش نگاه کنه و به یک سری مسائل توجه کنه…
این کتاب کوتاهه، به طوری که هر کس میتونه سریع مطالعش کنه و چند بار مطالعه کردنش هم (که خالی از لطف نیست) زمان زیادی نمیگیره!
از این لحظه به بعد می خوام تجربه خودم رو از مطالعه کتاب براتون بگم که به نظرم برای هر خواننده ای حداقل بخشی از این تجربیات رقم میخوره:
«قبل از عید نوروز بود و من به مدت یک هفته درگیر پیدا کردن پاسخی برای یک سوال بودم که از درون مدام قلقلکم میداد و آرامش رو ازم گرفته بود. برای همین برنامه سفری رو چیدم و با چندتا از دوستام به مسافرتی رفتیم که همگی مشتاقش بودیم. تمام طول سفر به دنبال پاسخ سوالم بودم و کمتر حرف میزدم!
خدا رو شکر سفر، سفرِ زیارتی بود اگر نه رفیقام تیکه پارم می کردن! خلاصه تصمیم لازم رو گرفتم و بعد از برگشت به تهران رفتم که با یه نفر صحبت کنم.
مسئله این بود، من هفت ماه پیش توی یه کسب و کار نو پا شروع به فعالیت کرده بودم که خالقش از دوستان من بود. اما بعد از این همه مدت هیچ دست آوردی نداشتم و به طور مرتب هم به من تذکر داده می شد که در قالب کاری شرکت قرار ندارم و با توجه به اهمیت و حساسیت کاری که بر عهده داشتم باید توجه بیشتری رو معطوف کارم بکنم.
ولی یه جای کار مشکل داشت! اونم این بود که من به کاری که انجام می دادم علاقه نداشتم و از طرفی مهارت های لازم رو از دوره ی کار آموزیم کسب نکرده بودم، پس مدام به مشکل بر میخوردم!
سفر چهار روزم باعث شد عزمم رو جزم کنم و با مدیرم (که رفیق صمیمیم هم بود) صحبت کنم و از گروه جدا بشم، یک جور استعفای کاری!
خیلی برام سخت بود که از اون جمع جدا بشم، چون تک تکشون رو دوست داشتم اما عذاب وجدان اینکه دارم روند موفقیت شرکت رو کند می کنم، من رو مصمم می کرد!
سه روز قبل از سال تحویل باهاش صحبت کردم و بهم گفت که به تصمیم من احترام میذاره و دوست نداره که منو مجبور به کاری بکنه و بهم میگفت همه ی این اتفاقات عادین و برای همه می افتن و بهم پیشنهاد کرد که یک نفر رو برای کمک به من بیاره تا از پس کارام بر بیام. بهم گفت برو و توی تعطیلات عید هیچ کاری برای شرکت انجام نده و فقط کتاب «حکایت دولت و فرزانگی» رو بخون. همه ی حرفاش منو دوباره مردد کرد و قلعه ی محکمی که از استدلال های مختلف برای خودم ساخته بودم فرو ریخت.
حالا من بودم و یک کتاب و یک تردید طاقت فرسا و هشت روز تعطیلی در کنار خانواده…
کتاب که همون روزای اول تموم شد و فکر کنم اتفاقات بر خلاف تصورات مدیر و رفیقم رقم خورد! این بار مطمئن بودم!
بعد تعطیلات از گروه جدا شدم!
اتفاق جالبی که این کتاب برای آدم رقم می زنه اینه که یه جورایی مجبورت می کنه از قلعه ی امن درون خودت بیای بیرون و از بیرون به این بهترین مخلوق خدا که اسمش رو «خود» می ذاری، نگاه کنی...
بعد از خوندن این کتاب متوجه پوچی و کوتاهی اهداف خودم شدم. همینطور فهمیدم چقدر از خودم انتظارات کم و کوچکی دارم.
هر کس با خوندن این کتاب از ارزش هدف گذاری مطلع میشه و به قول خانم خوشدل(مترجم کتاب) با اسرار ذهن ناهشیار آشنا می شه. اینکه چقدر طرز تفکر مهمه! اینکه می گن «نگرش همه چیز است» یعنی چی!
یه نکته خیلی خوب دیگه ای هم که میشه چند جای کتاب دید، دعوت به روی کاغذ آوردن اهداف و تفکرات هست که به راستی اولین قدم محسوب میشه!
یه رازی هم وجود داره که من هنوز بهش پی نبردم و اون علاقه و اصرار آقای فیشر بر این ماجراست که دولتمندان بخشی از وقت خودشون رو صرف رسیدگی به گل های سرخ باغچه میکنند و حتی گاهی در حکایت های خود از آن سود جسته اند.
هنوز همه ی کتاب های ایشون رو نخوندم! شاید رازش توی یکی از این کتابا باشه… ولی یادمه برای توضیح دادن اهمیت تمرکز در امور، در کتاب «حکایت آنکه دلسرد نشد» هم از گل سرخ کمک گرفته بودند. و یا شاید کلید حل این معما توی زندگی خودشون باشه! هر چی که هست، برای من جالب و برانگیزاننده ی قوه ی کنجکاویه…