تقریبا بیشتر از ۱۳ ماه از شروع سفر هیجانانگیزم در دانشگاه توئنته میگذره.
مدت زمان طولانیای بود که دنبال یک فرصت مناسب برای شیرجه زدن در دنیای یادگیری میگشتم و عطش داشتم بیشتر و عمیقتر بفهمم که
- آدمها چطوری یاد میگیرند و چطور میشه توی این مسیر بهشون کمک کرد؟
- کنجکاو بودم بفهمم، چی باعث میشه ما تصمیم میگیریم یک زبان جدید، یک مهارت جدید، یک آگاهی یا طرز تفکر جدید رو یاد بگیریم؟ چه اتفاقی در مغزمون میفته؟
- اصلا چی میشه که گاهی حاضریم چیزی رو یاد بگیریم و گاهی نه؟
مقاومت ذهنی رو چی می شکنه؟
- از کجا تصمیم میگیریم از مرزهای امنمون پا فراتر بگذاریم و وارد دنیای عدم قطعیت بشیم؟
- تا کجا حاضریم براش بها بپردازیم؟
- اصلا این کار رو از روی اختیار انجام میدیم یا جبر زمان و مکان به ما فشار میاره؟
- وقتی مقاومت درونی داریم، چه چیزهایی میتونه بهمون کمک کنه این مسیر کمی هموارتر بشه؟
- واقعا آدمها در بزرگسالی خنگتر میشن؟
- واقعا بچهها بهتر یاد میگیرن؟
- چطور میشه مسئلهی عدم تمرکز و توجه در بزرگسالی رو حل کرد؟ میشه یا نمیشه؟
- آیا میشه اثرش رو کنترل کرد؟
- آیا این پیشفرض که یادگیری مسیر شغلی رو جذاب میکنه درسته؟ اشتباهه؟
طی یک دههی اخیر چیزی که شخصا به خودم کمک کرده گاهی بتونم ساختارهای صُلب ذهنیم رو بشکنم، آشناییم با مفهوم «تفکر نقاد» و «فراشناخت» بوده. این دو مفهوم اساسی بارها و بارها در محتواهای ارائه شده توسط اساتیدم در کلاسهای مختلف مطرح شدند و از جنبههای مختلف بهش پرداختیم.
اینکه این دو مفهوم چه هستند و جواب سوالات بالا چی میتونه باشه و من طی این ماجراجویی جذابم در دانشگاه توئنته چه جوابهایی تا به حال برای این سوالات پیدا کردم رو سعی میکنم از امروز به بعد طی یادداشتهایی مرتب و مداوم در این فضا به دو زبان انگلیسی و فارسی منتشر کنم و تجربهم رو با شما به اشتراک بگذارم.
پینوشت: با وجود اینکه در ادبیات حرفهای غالبا از زبان نوشتاری ادبی و کتابی برای انتقال مفهوم استفاده میشه، ضمن احترام، اصرار دارم به زبان محاوره بنویسم و نیت دارم تا انتقال مفهوم رو کمی راحت کنم.
شخصا جزو کسانی هستم که از این اختلاف فاحش بین زبان نوشتار و گفتار در فارسی شکایت دارم 😅 و در این فضای شخصی مایل به شورش هستم.