پروا"
پروا"
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

بی‌صدا

سوم مرداد، چهارشنبه شب، صدای او را از دست دادم. خانه‌ای که در آن یا صدای خنده یا صدای غرغرهایش بلند بود؛ در سکوت محو شد. دیگر صدایی از حنجره‌هایمان بلند نشد. نه از گلوی من و نه از گلوی او!...
اول که در بُهت آن حادثه بود، دوست نداشت با دست کلمات را کنار هم بچینم و با او سخن بگویم. برای او یادآورِ، تلخی بودی.
به جای آن صدای نگاه‌هایمان، حرفی برای گفتن داشتند.
هر روز چندین ساعت را روبه‌روی هم می‌نشستیم و به یکدیگر نگاه می‌کردیم. یا می‌خندیدیم، یا ابروهایمان در هم گره می‌خورد و یا گریه می‌کردیم. با این صدای واضح، دیگر نیازی به اشارات دست‌ها نداشتیم.
فقط گه‌گداری که از حرف زدن خسته می‌شدیم با حرکات انگشت ها پیامی را بین یکدیگر رد و بدل می‌کردیم.


بی صدا
ماهـِ‌آسمون 🌙
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید