پروا"
پروا"
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

هیاهوی کنار حیاط

پیراهن قرمز خوش دوخت، برقی را در چشمان مشکلی و کوچک دخترک ایجاد کرد. مادرش در شیشه‌ای کمد را باز کرد و پیراهن را همراه با جوراب شلواری سفید بیرون آورد و بر تن ظریف دخترش کرد. دختر سه و نیم ساله چرخی به دور خودش زد و از پف کردن لباسش خنديد. مادر کاپشن و شالگردن گرمی روی لباس قرمز پوشاند. از خانه بیرون آمدند و سوار تاکسی شدند.

بعد از گذراندن ترافیکی طولانی به خانه ای مجلل برای صرف شام رسیدند. دختر کوچک در بغل مادرش به خواب رفته بود. سرش را به شانه‌ی مادر فشرد و قلب مادرش را از احساس شادمانی پر کرد.

وارد خانه شد و با تک تک مهمان‌ها احوالپرسی کرد. در یکی از اتاق‌ها دخترش را روی تخت گذاشت و با نیمه باز گذاشتن در به جمع مهمان‌ها پیوست.

بعد از ۲ ساعت صحبت با دوستانش، میزبان دستور به چیدن میز شام داد. همزمان صدای یاس بلند شد. به اتاق رفت، او را بغل گرفت: هیش آروم گلکم، مامان اینجاست. به آشپزخانه رفتند. خدمتکارها پر جنب و جوش مشغول رسیدگی به کارها بودند. از یکی از آنها خواست تا بشقابی کوچک غذا بکشد. یاس را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و خودش روی صندلیِ روبه‌رویش نشت. آرام آرام و با بازی به او غذا داد. بعد از اتمام غذا او را بغل گرفت، برگشت به سمت میز شام قدم برداشت. جلوی در مردی بلند قد را دید. برای چند ثانیه به یک دیگر نگاه کردند. باصدای یاس، به خودش آمد و سلامی زیر لب گفت. مرد سری تکان داد: یاسه؟ چقدر بزرگ شده! چند وقت میگذره؟

باصدایی لرزان جواب داد:۳ سال...

+میتونم بغلش کنم ؟

سری تکان داد و یاس را به سمت مرد گرفت. با گفتن بعد شام میام پیشتون' به پذیرایی رفت.

کنار دوستش پشت میز شام نشست.با بی میلی به غذاهای رنگارنگ نگاه کرد.کمی برنج و مرغ برای خودش کشید. صدای خنده‌ها بلند بود اما او در خاطراتش غرق شده بود. تصویر پشت تصویر، جمله پشت جمله در ذهنش نمایان میشد. حال مرد خوب به نظر میرسید. یعنی کابوس هایش تمام شده بود؟ او به خانه برمیگشت؟ گرد و غبار خاکستری قلبش دوباره پررنگ شد.

زودتر غذایش را تمام کرد و پیش دختر و پدر دخترش برگشت. با حسرت به صدای خنده‌ی دخترش گوش داد. امیدوار بود یاس این روز را هیچ وقت فراموش نکند!

مرد یاس را به مادرش داد، عذرخواهی کرد و رفت. لبخند تلخی روی صورت مرد بود. از جیب کتش پاکت سیگاری برداشت و به حیاط رفت. در دورترین نقطه به ساختمان ایستاد. اولین سیگار را بعد از دو پُک به زمین انداخت. دومین سیگار را برداشت و روشن کرد. هر پدری فرزندش را دوست دارد یا ....... شاید هم نه! او پدرش نبود وگرنه سه سال او را با انگ دیوانگی از فرزندش دور نمی‌کردند. فندک را برای روشن کردن سیگار سوم بالا آورد. لحظه ای مکث کرد، چند قدمی به ساختمان نزدیک شد؛ پایش را روی مایعی که دور تا دور خانه ریخته بود کشید. سیگار را روی مایع پرت کرد.


...
...


با صدایی که مکرر اسمش را صدا می‌زد به خودش آمد. حیاط بزرگ، تاریک و خلوت شده بود. خنده‌ای کرد:من رو باش واس کیا حرف میزنم من رو به چند تا قرص اعصاب فروختن.

بلندتر خنديد. نگاهی به پرستار که با خستگی به سمتش قدم برمی‌داشت کرد و دستش را بالا‌ آود:لطفا! چند دیقه دیگه بیا آتیش خییلی خطرناکه! دستت رو میسوزونه! خییلی خطرناکه! نگاهی به گل یاس کنار نیمکت حیاط انداخت:می‌بینی یه روز مرخصی با آدم چیکار میکنه؟ من باید یاسم رو نجات بدم، دوس ندارم بچه ام بی بابا بزرگ شه تو مدرسه اذیتش میکنن بهت که گفته بودم الان دیگه هفت سالشه. پرستار که حوصله ی جر و بحث نداشت قبول کرد و چند قدمی مرد ایستاد.

مرد چشمانش را روی هم فشرد:من باید یاسم رو نجات بدم ، آتیش خیلی خطرناکه!

فندکش را به زمین انداخت. به دقیقه نکشید که آتش دورتادور خانه را فرا گرفت. آهی کشید، باز هم نتوانسته بود جلوی آتش را بگیرد:ولی آتیش خییلی خوشگله! سیگار چهارم را بین لبانش گذاشت. دست هایش را در جیب هایش فرو برد و قدم زنان از خانه دور شد.






پ.ن: هر دو رنگ قرمز رو دوست داشتن :))

گل یاسیاسآتشآتش سوزیفندک
ماهـِ‌آسمون 🌙
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید