یک داستانی شیخ عطار در منطق الطیر از یک عاشق بیان میکنه که بنظرم یکبار دیگه باید بهش پرداخت
قصه اینجوری بود یک عاشقی در انتظار معشوقش خوابش میبره و معشوقش وقتی بالا سرش حاضر میشه میبینه که خواب هست متاثر میشه و یک نامه می نویسه و اون رو دور بازوی عاشق می بنده و میره
تو اون نامه اینجور نوشته بود: که ای خفته ... اگر مرد کار و تجارت زندگی مادی هستی پس طبیعتا باید بیدار باشی و کار کنی و اگر زاهدی و ادعای طی طریق و دین داری باید شب زنده دار باشی و اگر عاشق من هستی و این ادعا رو داری که در دوری از من پریشان حالی ، که تنها جای خواب تو باید کفن در کفن باشه
پس تو در ادعای خودت صادق نیستی و از سر جهل و عدم هوشیاری عاشق هستی ، دیگه هم در عشق ما لاف دروغ نزن .
این داستان به خوبی بیان میکنه که هوشیاری و بیداری درونی چیزی نیست که بشه ادعا کرد و اون رو تظاهر کرد .
چیزی نیست که در پکیج های آموزشی خودشناسی قرار داشته باشه و تو بتونی بخریش ، یا در کتاب بتونی بخونی یا منتظر باشی اون رو به تو بدهند .
هوشیاری درونی ایی که ، پا به پای حرکت هستی به شکل صحنه ها و اتفاقات رومزه در زندگی جاری میشه ، سبب تعالی روحت میشه
و این نوع هوشیاری رو اصلا نمیشه با شیوه های تفکر روشنفکرانه حتی تظاهر کرد .
هوشیاری درونی و بیداری و پایداری بودن در اون ، برخاسته از عشق درونی هست ، هرچی باشی شاید بتونی یکی دو روز تظاهر به معرفت های و ادعاهای گوناگون بکنی اما فقط یک انسانی که دغدغه دائمی داره و اون عاشق هست که این پتانسیل رو داره که دائما هوشیار و بیدار باشه