یه عصر تابستونی بود. از اونایی که انگار یه وزنه 6 کیلویی گذاشتن تو دلت. تنهایی توی این جور مواقع مثل مسکن میمونه برام. شال و کلاه کردم و رفتم بیرون. قدم زدم، قدم زدم...
رفتم توی پارک مورد علاقم و نشستم روی صندلی های فلزی روبروی پارک کودک. نگاهم به بچه ها بود. به اینکه چقدر خفنن، اینکه چقدر در لحظه زندگی میکنن. بچه ها موجودات عجیب و دوست داشتنی هستن. دلیل اینکه من خیلی دوستشون دارم اینه که هر چی توی دلشونه رو میان مستقیم توی چشمات نگاه میکنن و با تمام جسارت میگن.
مثل ما آدم بزرگا نیستن که حرفمون رو بپیچیم توی صدتا لفافه و آخرش هم منظورمون رو نگیم.
تماشا کردن آدم ها هم بهم آرامش میده. اینکه یه عده آدم از جاهای مختلف، از زندگیا و داستان های مختلف بر حسب اتفاق توی یه مکان هستن، جالب نیست؟
همینجور که نشسته بودم و محو تماشای بچه ها ، صحنه ی جالبی رو دیدم. دقیقا کنار پارک کودک یه عده از آقایون با موهای سفید و دستای چروکیده اما با چهره های شدیدا سرحال . نااااااایس نشسته بودن و بگو و بخند و فلان!!!!!
شاید دیدن اینجور اکیپ ها توی پارک عجیب نباشه، اما چیزی که نظر من رو جلب کرد، کنار هم قرار گرفتن این دو تا تصویر بود.
بچه های کوچولوی پارک کودک و آقایون مسن کنارشون!
چقدررررر دنیا، دنیای متناقض هاست و چقدررررر همه چی در حرکته. من کی قراره توی این سن و سال باشم؟ اصلا من اون موقع کیم؟ چه شکلیم؟