گاهی هست که شاعر میشم. یعنی خوی و خصلت شاعرا رو میگیرم. انقدر جهان و دنیا و هر چیزی که درونشه برام جذاب میشه که دوست دارم ساعت ها بشینم و نگاه کنم به همه چیز . از پوست گرفتن میوه توسط مامانم، تا اون ماه نقره ای دلبری که همیشه از پنجره ی اتاقم پیداست.
حالت عجیبیه که همیشه سراغم نمیاد. تمایل شدید به تنهایی و فکر کردن و خفه کردن خودم با کتاب ها و فیلم های فلسفی.
دوست دارم اینجا بنویسم. از همه ی چیزایی که توی ذهنمه اما هیچ وقت قدرت گفتنش رو پیدا نکردم. :)