اغلب آدم ها یک ساده لوحی عجیبی در خود دارند.من اسمش را توهم "درست شدن اوضاع در آخرین لحظه" گذاشته ام.در خاطرات یک زندانی خوانده بودم تمام کسانی که به اعدام محکوم بودند این توهم به ذهنشان می آمد.که در آخرین لحظه،حکم اعدام متوقف خواهد شد.داشتم میگفتم،اغلب آدم ها یک ساده لوحی عجیبی در خود دارند.خود من هم یکی از این افراد هستم.تا همین لحظه،مدتهاست که امید به افتادن اتفاقی دارم،نمی خواهم بگویم آن اتفاق دقیقا چیست.شاید پیدا شدن یک گمشده،از رنج بیرون آمدن یک دوست،بلیطی به مقصدی که دوستش دارم یا شاید هر چیز دیگری.
جنس،نوع و اندازه ی امید مهم نیست مهم وجود یا عدم وجود آن است.
این اواخر تصمیم گرفته ام "امید" را از زندگی ام بیرون کنم.انتظار ،ساخته ی امید است و هیچ دردی بالاتر از انتظار برای رخ دادن اتفاق های خوب نیست.
در لحظه زندگی کردن زیباست.در لحظه کوشیدن و خود را به در و دیوار زدن زیباست.
تصمیم گرفته ام هیچ رویایی از فردای نیامده در ذهنم نسازم.و پیشامد هر روز را با آغوش باز بپذیرم.اگر غم است با تمام وجود اشک بریزم و به انتظار شادی از آن نگریزم.
داستایوفسکی معتقد است انسان می تواند به همه چیز عادت کند.
من به "چرایی" این جمله سخت ایمان دارم اما بابت "چگونگی" اش هیچ سوالی را پاسخگو نخواهم بود!