من پانزده ساله بودم که برادر بی نظیرم عباس در میدان دلاوری ورشادت ،مشق عشق می کردوعاقبت به کمال انسانی دست یافت ودرجایگاه شهیدان وهمرزمان حضرت عباس علمدارکربلاجای گرفت.
برای بیان خاطرات باید به دوران قبل از پانزده سالگیم برگردم...اکنون که دوران میانسالی را تجربه میکنم وبادیدی واقع بینانه وعمیق نگاه میکنم،به این درک رسیده ام که گویا انسانها،ازهمان دوران نوجوانی شخصیت واقعی خودرا به معرض نمایش می گذارندوتا بزرگسالی بطور کامل با آن مانوس میشوند.
من آخرین فرزندخانواده بودم،اگرچه در آن زمان همه ی خانواده هاپرجمعیت بودند،اماعباس برادر مهربان من کاری به دیگران نداشت او برای خود وظایف خاصی ترسیم کرده بودومهم ترینش این بود که دائم بذرمحبت را در دل افراد خانواده بکارد.همواره مرا در انجام تکالیف وگرایش به نظم تشویق میکرد.حساسیت خاصی روی خواهر داشت ودوست داشت خواهرهایش را همیشه خوشحال وراضی ببیند...آلبوم عکس اونشان می دهد که دائم درکنار خواهرهایش عکس میگرفت ولحظه ای ازمحبت به خواهرزاده ها وبرادرزاده ها دریغ نمی کرد.
من به وجود باارزشش افتخار می کردم،الگوی واقعی مرد وانسان مومن و درستکار را بعداز پدر وعموی بزرگوارم در او می دیدم.
وقتی دولت عراق پس ازپیروزی انقلاب اسلامی ایران دست به اخراج شیعیان زدهمه ی شهرهای مرزی وحتی شهرکوچکی مانند ازنا که بامرز بسیار فاصله داشتندپذیرای آوارگان عراقی بودندویکی از محلهای اسکان آنها دبستان فرح که درحال حاضر فاطمیه نام دارد بود که درست درمرکز شهر ودرچندقدمی خانه ی ما وروبروی مغازه ی پدر بود
عباس،آرام وقرار نداشت.دائم درتکاپوبودودرسن 17سالگی گویی مسئول اصلی توزیع خدمات وامکانات به آوارگان بود!
باشوروحال شرایط انها رابرای مادرم وماتوصیف میکر وتشویقمان میکردتا برایشان غذافراهم کنیم البته تعدادشان زیاد بود 70نفریابیشتربودند درست یادم نیست.پدروعموی بزرگوارم همیشه از اولین پیشگامان در چنین کارهای خیری بودندوهمه چیز را دراختیارمان میگذاشتند.ولی موضوع چیز دیگری بود برای ما دیگر توانایی ورمقی نمانده بودواحساس خستگی باعث میشد که دیگرتمایلی برای پخت غدا درچندمین وعده برای آنها نداشته باشیم.ولی برادرم عباس آنقدر رفت وآمدوتکرار کرد که این وظیفه است وباشوخی وخنده به مادرم گفت میتوانی غذایی ساده مانند عدس پلو وکشمش وپیاز داغ درست کنی واگر هم دوست داشتی گوشت هم روی آن بریز....بالاخره همه ی ما دربرابراخلاق نرم ومهربانانه ی اوتسلیم شدیم وتازمانی که آنها آنجا بودند همراهیشان کردیم.وباخنده وشادی برای تعدادزیادپخت وپزمیکردیم .
عباس استادمسلم اخلاق بود.هرگز هیچکس به خاطر ندارد که درتمام عمر با برکت وکوتاهش دهانش به کلام بیهوده وبی اززش آلوده شود بلکه همه چیزرابه صورت منطقی،حلاجی میکردوبالبخندی که همیشه برچهره اش نقش بسته بودبسیار آرام وباتواضع بیان میکرد...اصولا خیلی کم حرف بود.نمازهایش را شمرده وآرام میخواند وقنوت های طولانی داشت آن هم دراتاق خودش وجدااز جمع.دوستان درجه یک اوپسرعموی شهیدم معلم شهیداحمدگلابی وشهیدمحمدرضیعی وشهیدحبیبی بسیجی فداکار مجتبی زرچقایی علی زرکش وپسرعمه ی آزاده ام آقای ناصرمرزبان بودند که شرح فضایل اخلاقی بسیاری ازآنها در این نوشته ی کوتاه نمی گنجد.
برادرم عباس دارای دوشخصیت کاملا متفاوت بود.اودرخانه حامی افرادخانواده بود بسان کوهی عظیم که همه ی ما میتوانستیم با آرامش خاطر به آن تکیه کنیم ودرعین حال بسیارآرام،متواضع وبا اخلاق بود.امادرمیدان جنگ همه ازاوبه عنوان دلاوری بی بدیل وجنگاوری خوفناک برای دشمن نام میبردند.من نمیخواهم درتوصیف اخلاقیات برادرم اغراق کنم.مادرمیدان جنگ همراه اونبودیم اما به شهادت یارانش او آرپی جی زن تک وماهری بودکه باشکارتانک ها لرزه بر اندام دشمن می انداخت.
امروز برای من هنوز قابل هضم نیست که چگونه انسانی می تواند در صحنه ی کارزارخشونت را به حداعلابرساندولی درمیان خانواده اسوه ی اخلاق حسنه وآرام باشد؟
یادم می آید که درایام نوجوانی دردبیرستان زینبیه ازناکتابی ازشهید مطهری خواندم تحت عنوان'' جاذبه ودافعه ی علی علیه السلام''
که درآن نوشته بود چنین ویژگی ،صفت بارز مردان خدایی نظیر امام علی ''ع''میباشد.
آری عباس و احمد ویارانشان رفتندتا دین علی ''ع''زنده بماند.
باخودمی اندیشم که آیا امروز بازهم برادرهایی به مهربانی وشجاعت ورشادت وغیرتمندی عباس پیدا میشوند که جان برکف جوانی خود را در راه دین باارزش اسلام تقدیم نمایند؟آنهاکه بی تردیدتنهاگوهر درخشان ومروارید غلطان خانواده ها بودند.
روحشان شاد.
خواهرکوچک عباس.ساکن ومجاور حرم وبارگاه منور آقا علی ابن موسی الرضا ''ع''مشهدمقدس.
کانال تلگرام ما
@noononamak_1