پرویز گیلانی
پرویز گیلانی
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

دار تاجر


برگرفته از دفتر خاطرات یک بازرگان

پرویز گیلانی

تنها او هست و اتاقی پر از سند و مدرک. میان دفترهای روزانه، فاکتورهای خرید، حواله‌های انبار و رسیدهای بانکی محصور شده بود. اتاق بوی نم می‌دهد و تکه‌ای از گچ‌بری سقف زرد و نمناک، ریخته شده روی تل پرونده‌های مالیاتی. می‌نشیند روی صندلی رنگ و رو‌رفته و تکیه می‌دهد به میزی که یکی از پایه‌هایش شکسته است. به اتاق نگاه می‌کند که به بیمار دم مرگ می‌ماند. بلند می‌شود و می‌ایستد کنار پنجره و به حیاط نگاه می‌کند. داربست لعنتی هنوز همان جاست بی‌آنکه تکانی بخورد. ساقه خشک و باریک درخت «مو» مثل رگ‌های ورآمده از پایه‌هایش بالا خزیده. پدر، آنجا به زندگی‌اش خاتمه داده. رفته بود روی چهارپایه. طناب را به داربست محکم کرده بود و بعد انداخته بود دور گردنش. چهارپایه را هل داده بود و بعد خلاص. هیچ کس نمی‌دانست «محمد سلمانی» چرا خودش را در هفتمین روز شهریور ماه 1368 از داربست انگوری خانه باغی‌اش در شهریار آویزان کرده بود. این را بارها از مادرش پرسیده بود اما او چیزی نمی‌گفت. از پدر بزرگش و همین طور از عمویش اما هیچ کس چیزی نمی‌گفت. تنها سرنخی که داشت، همین خانه باغی قدیمی و متروکه بود که داربست انگوری‌اش هنوز محکم و سرپا مانده بود. سعی می‌کند پنجره را باز کند اما نمی‌تواند. با چکشی، سنگی، آجری شاید بشود این پنجره زنگ‌زده را گشود. با دست خالی اما غیر‌ممکن است. زنگار، پنجره را به لولاها قفل کرده. سیگاری روشن می‌کند و دوباره روی صندلی می‌نشیند. کمی آن طرف‌تر، کنار پایه شکسته میز، دفترچه قرمز‌رنگی دیده می‌شود. شبیه دفتر حساب و فاکتور و بیجک نیست. چیزی شبیه یاد‌داشت‌های روزانه یک تاجر یا شاید دفترچه شعر. خم می‌شود و دفترچه را برمی‌دارد. بازش می‌کند. دفتر خاطرات پدرش است.

***

15 اردیبهشت 1368

همه زندگی‌ام را ریخته‌ام توی جیبم. خانه خیابان رودکی را یک هفته پیش فروختم. امروز هم می‌روم تا ملک سه‌راه قصر را بفروشم. احتمالاً فردا و پس‌فردا در دماوند خواهم بود. محمد عبدی - نوه عمه نصرت گفته باغ سیب را خوب بر‌می‌دارد. گفته اگر باغ انگوری شهریار را هم بفروشی، خوب می‌خرم. فعلاً قبول نکردم. باغ انگوری شهریار به قول آقام، غیر‌قابل فروشه.

سه‌شنبه شاید هم چهارشنبه

خسته‌ام. بس که قولنامه امضا کرده‌ام، خسته‌ام. پول‌هایم را گذاشته‌ام روی هم. هفته بعد باید بروم. در کویت با فروشنده قرار دارم. خدا کند بگیرد. اگر بگیرد، زندگی‌ام زیر و رو می‌شود. کلی پول قرض کردم؛ همه پول‌هایم را روی هم گذاشته‌ام. شده 70 میلیون تومان. با ملک سه‌راه قصر شاید بشود 110 میلیون تومان. فردا می‌روم 50 تا از سلطان آقا می‌گیرم. بچه‌های بازار هم قول کمک داده‌اند. اگر بشود چی می‌شود.

چهارشنبه 17 اردیبهشت

پول‌هایم شده 235 میلیون تومان. نرگس می‌گوید بیا با هم فرار کنیم. ناصر دیشب دل‌درد داشت. بد جوری گریه می‌کرد. بردمش درمانگاه. گفتند چیزی نیست و سردی‌اش کرده. دارو داد آوردمش خانه و نشستم به حساب و کتاب. 15 تای دیگه بگیرم خیلی خوب می‌شه. تقریباً 150 میلیون قرض کردم ولی همه چی را فروختم. دیگه هیچ چی ندارم. حتی کفن. فردا باید بروم سفارت. خوابم می‌آید.

جمعه

کارهایم درست شده. سر وقت می‌روم. دیشب صدام کثافت حمله هوایی داشت. سمت خونه آقام اینا، خرابی به بار آورد. سر شب حمله کرد. همون موقع چراغ ماشین یه بنده خدا سمت پایگاه شکاری و شیر پاستوریزه روشن مونده بود و خاموش نمی‌شد. خنده‌بازاری شده بود. شاگرد نونوا، پیشبندش رو انداخت روی ماشین ولی فایده نداشت. راننده آخرش خودش رو انداخت روی کاپوت ماشین. خندیدیم.

سه‌شنبه 23 اردیبهشت

نشستم توی هواپیما. ناصر و نرگس حتماً رفته‌اند خانه. دلم برایشان تنگ می‌شود. پس‌فردا با فروشنده قرار دارم. همه پولم شده 250 میلیون تومان. به قول نرگس با این پول الان می‌شه نصف دروازه دولت رو خرید. دیشب در گوشم می‌گفت بیا فرار کنیم. همچین جدی گفت که بد نگاهش کردم. گفت شوخی کردم بابا. کلی با ناصر بازی کردم. دست انداخت توی سبیل‌هایم و مشتی سبیل کند. دلم برایشان تنگ می‌شود. اگر این کار نگیرد یا خدای ناکرده عرب‌ها کلاه سرم بگذارند، زندگی 20 نفر را نابود کرده‌ام. فعلاً خداحافظ

پنجشنبه؟

فکر کنم پنج شنبه است. شاید هنوز وارد پنجشنبه نشده ایم. خسته‌ام و پاهایم درد می‌کند بس که راه رفته‌ام. خدا را شکر خریدم. 20 عدل شلوار چینی. از همان سبزها که نرگس بدش می‌آید. کتانی هم خریده‌ام با جوراب. دو هزارتا هم دوچرخه 28. روی هم رفته 550 میلیون خرید کردم. خدا را شکر فروشنده آدم خوبی بود. یکی از بچه‌های سفارت تاییدش کرد. شریک ایرانی‌اش چک هم قبول کرد. آقا جان را می‌شناخت و فامیل درآمدیم. به پول خودمان 300 میلیون چک دادم. خدا به دادم برسد. حساب کرده‌ام شلوارها برایم در می‌آید 900 تومان و کتانی‌ها 732 تومان. احتمالاً در تهران از من 1700 تومان می‌خرند. سودم شاید بشود 70 میلیون تومان و سه‌ماهه شاید قرض‌هایم را بدهم. چه می‌شود.

دوشنبه 12 خرداد

امروز هم بار نرسیده. صبح زنگ زدم با کویتی‌ها صحبت کردم. دست‌وپا شکسته می‌گفت عراقی‌ها به کشتی راکت زده‌اند. یا امام حسین خودت به دادم برس. بیچاره می‌شوم. دقیق حساب کرده‌ام؛ نزدیک 400 میلیون قرض دارم. پول کمی نیست. عجب غلطی کردم. من را چه به این کارها. داشتم زندگی‌ام را می‌کردم. تا ببینم فردا چه می‌شود.

چهارشنبه

گفته‌اند کشتی ما نبوده. گوسفند قربانی کردم. عجب گوشتی خوردیم امروز. زیر موشک‌باران جگر خوردیم. الان باغ انگوری شهریار هستیم. هوا خنک است. با ناصر بازی کردم. هیچ چیز مثل بازی با ناصر نیست. دوستت دارم بابایی.

جمعه 22 خرداد

گفتند بار دارد می‌آید. خدا لعنت کند چینی‌ها را. خدا کویت را با خاک یکسان کند و صدام کثافت را بکشد. بار بیا. بیا. بار لعنتی

چهارشنبه فکر کنم 12 تیر است

بندرعباس هستم. هوا گرم است. خیلی شرجی و گرم. بار فردا می‌رسد. باید بار کامیون کنم و به تهران ببرم. راننده‌های کامیون‌ها کنار بندر مگس کیش می‌کنند. روغن موتور ندارند. امیدوارم بتوانم سه کامیون کرایه کنم. اگر بار را تا یک هفته دیگر به تهران برسانم می‌توانم خوب بفروشم. امروز کنار اسکله پایم پیچ خورد. قوزکم درد می‌کند. یاد ترانه فرهاد افتادم. دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره ...

20 تیر

دارم میام به تهرون. به دیدن ناصر جون.

25 تیر

یکی از کامیون‌ها چرخش در رفته دارند درست می‌کنند. فردا فکر کنم راه بیفتیم.

29 تیر

بار را خالی کرده‌ام. معامله خوبی بود. فردا پول‌ها را می‌گیرم. همه جنس را فروختم به احمد شعبانی. ناهار را رفتیم خانه مادر‌جان. خبر بهتر اینکه امروز تلویزیون اعلام کرد که جنگ تمام شده. خیلی خوب است.

2 مرداد

هرچه با شعبانی تماس می‌گیرم جواب نمی‌دهد. سفارش کرده جنسم را نمی‌خرد. می‌گویم چرا؟ می‌گوید گران است. می‌گویم کجایش گران است می‌گوید تو با ارز 690 تومانی وارد کردی الان قیمت ارز پایین آمده. راست میگه ارز شده 620 تومان و می‌گن پایین‌تر هم میاد. چه خاکی بریزم سرم؟

12 مرداد

هوا داغه. جنسم مانده روی دستم. طلبکارها ریختند جلو خونه. نرگس از خجالت آب شده. فراری‌ام فعلاً. می‌یام باغ شهریار. همه چی ارزون شده چون دلار اومده پایین. جنس‌ها مونده رو دستم. به قیمت خرید هم نمی‌خرن ازم. ملک داره می‌ره بالا. اگه این طوری بشه من بدبخت بدبختم. می‌خواستم برای نرگس ماشین بخرم حالا دمپایی هم نمی‌تونم بخرم. شلوار چینی‌ها رو 300 تومن هم نمی‌خرند. گند زدم به همه چی. منو چه به این کارها؟ اه اه اه

20 مرداد

پول ندارم سیگار بخرم. توی باغ شهریار دارم می‌پوسم. تنهای تنها هستم و دلم برای ناصر تنگ شده. نمی‌دونم چی می‌شه. قطعنامه برا همه نون بود برا من کوفت شد. البته خوشحالم که جنگ تموم شده. ولی من چه کنم با این همه قرض؟ طلب‌کارا اومدن در خونه. کویتیه چکم رو گذاشته اجرا و برگشت زده. طلبکارا جلو در خونه می‌خوابند. نرگس خیلی سختشه. عجب غلطی کردم. من هم جرات ندارم برم بیرون. این دلار لعنتی هم هر روز داره میاد پایین. می‌گن شده 350 تومان. زمان ما 700 تومن بود و من بدبخت با چه مصیبتی با 690 تومن جنس خریدم حالا این جا موندم مثل خر توی گل. شاید یه روزی خودم رو کشتم با مرگ موشی چیزی.

2 شهریور

به حساب من امروز 2 شهریوره و باید سه‌شنبه باشه. کلافه‌ام و ناامید. گند زدم به زندگی‌ام. این چه کاری بود کردم؟ دیروز مرگ موش خوردم اثر نکرد فقط اسهال شدم. آب اینجا قطع شده دو روزه و من باید هی برم دستشویی. دارم می‌میرم. امروز رفتم روی داربست انگوری. سفت و محکمه. شاید خودمو دار زدم.

8 شهریور

دیگه همه چی تمام شد. طاقت ندارم. جنسام رو طلبکارا بردن. نرگس و ناصر رفتن خونه پدرش. طلبکارا ریختن تو خونه و وسایل رو بردن. یکیشون آقا‌جون رو زده و شنیدم الان بیمارستانه. گند زدم به زندگی همه مون. خیلی‌ها گفتند نکن این کارو. کاش به حرف نرگس گوش می‌کردم و و با پول‌ها فرار می‌کردیم. زندگی 50 نفر‌و نابود کردم. این چه وضعیه؟ امروز خودم رو حلق‌آویز می‌کنم. مثل میمون. مثل گربه‌ای که توی دوران بچگی با مرتضی دار زدیم. حتی اگه همه چی خوب بشه، من دیگه خوب نمی‌شم. زنم رفته و پسرمو برده و من تحقیر شدم. می‌خواستم زندگی مونو بهتر کنم اما نشد. خدا کنه جرات کنم و بتونم خودمو دار بزنم. ناصر‌جان اگه دیدمت که هیچی اگه ندیدمت دوست دارم بابا. خداحافظ صدام. خداحافظ قطعنامه. دلار. بندر. دوچرخه چینی. عدل ... خداحافظ ناصر.

***

صورتش خیس خیس شده. بلند می‌شود. راز پدر را پیدا کرده. پس همه چیز دروغ بود که می‌گفتند طلبکارانش او را دار زده‌اند. محمد سلمانی ورشکسته شد‌ه بود. ناصر دفترچه پدر را می‌گذارد توی جیبش. سیگاری آتش می‌زند و تکیه می‌کند به دیوار. پدر‌بزرگ توصیه کرده همین جا بماند و چند روزی هیچ جا نرود. چقدر عجیب. سرنوشت دارد بلای پدرش را سر او می‌آورد. او هم ورشکسته شده و از دست طلبکارانش گریخته است. اینجا. باغ شهریار. داربست انگوری. سیگار و اتاقی پر از کاغذ. همه چیز این خانه دارد خراب می‌شود اما آن داربست لعنتی هنوز محکم و استوار ایستاده است. ناصر کتش را در می‌آورد. سیگاری روشن می‌کند. می‌رود بیرون. چهارپایه هنوز همان جا افتاده و داربست هنوز قرص و محکم است ...

تاجردلارقطعنامه 598
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید