برای هزارمین بار در خیالم
شهرزاد میشوم و هزار و یک شب طنین صدایم را مهمان اتاقت میکنم
و تو ، هر بار که قصه به آخر میرسد آرزو میکنی زودتر فردا شب برسد.
خسته از ضرب نگاه نیمه خوابت از جا برمیخیزم،
به سمت در که میروم یادم می آید فراموش کرده ام بگویمت قصه ها خیالی اند
و حال آنکه تو با این فکر به خواب رفته ای : اخر قصه ی دنیا خوش است. . .
عزیزکم به این لحظه ای بودن دل نبند
که همهی بودن ها سراب است و چشم ما دچار خطای دید !
بالاخره شب هزار و یکم میرسد؛
هرچند که نه من از تو دیدنت سیر شده باشم و نه تو از خواندن من.
برایم مهم نیست چندین هزار شب مهمان اینجا هستی
فقط میخواهم حتی اگر تا ابد خوابیدی، خواب من را ببینی
و به زیبایی شب هایی که برایت با جانم سخن میگفتم و با زبان دلهامان لالایی میخواندم ؛
برایم رویا ببافی
که ما همه” با رویا زنده ایم”