تا آنجا که یادم است ، بخاطر قد بلندش ، همیشه برای دیدن چهره اش سرم را بالا گرفته ام . بر روی چهره درخشانش ، خال های ریز و درشت دارد . با اینکه چشمانش همیشه بسته اند ، انگار نگاه مهربانی دارد . نگاهی پر از آرامش . و با اینکه لب هایش همیشه روی هم قفل شده اند ، انگار با من حرف می زند . حرف هایی که همیشه شنیدنشان خوشحالم می کند .
بیشتر ، شب ها به خانه ما می آید . نمی دانم چرا ، اما اکثر مواقع نصف صورتش را با پارچه سیاه می پوشاند . شاید با اینکه آنقدر زیباست ، اعتماد به نفس کافی ندارد . باید هر از گاهی به او بگویم که چقدر زیباست . یک روز باید بفهمد که افراد خانه ما ، برای توصیف شدت زیبایی ، او را مثال می زنند .
تا جایی که یادم است ، اکثرا وقتی به خانه ما می آید ، یک لباس می پوشد . لباسی سیاه و خنک با نگین های درخشان . من عاشق این لباسش هستم . نگین ها به لباسش وقار می بخشند . نقطه های درخشان سفید کوچک و بزرگ ، در میان سیاهی بیکران لباسش ، خیلی زیبا خودنمایی می کنند .
با اینکه خیلی به خانه ما سر می زند ، وقت هایی احساس می کنم خیلی از او دور هستم . انگار هیچوقت آنقدر که فکر می کردم ، به او نزدیک نبوده ام . گاهی این احساس ، باعث می شود وقت هایی که حواسش نیست ، دستم را به طرفش دراز کنم ، و زیر لب زمزمه کنم :« کاش می توانستم تو را در آغوش بگیرم ... »
???????