تمام لحظه هایی که کنار هم سپری کردیم ...
وقتایی که از ته دل می خندیدیم و از شدت خنده حتی نمیتونستیم چشمامونو باز نگه داریم :)
وقتایی که گریه می کردیم و سرمون رو روی شونه هم میذاشتیم
وقتایی که خودمونو تو دردسر مینداختیم ولی به روی خودمون نمی آوردیم
وقتایی که شبونه توی خیابونای خالی و آزادراه ها می دویدیم و بلند آواز می خوندیم
دو سال پیش ، روز تولدم ، وقتی از صبح تا شب هیچ حرفی درباره تولدم نزدی ، ولی آخر شب سورپرایزم کردی :)
شبایی که بیدار می موندیم و تو نور یه شمع کوچیک ، آروم با هم حرف میزدیم و ریز ریز میخندیدیم :)
و آخرین خاطره ای که با هم ساختیم ...
چهار ماه پیش ، وقتی زیر بارون ، کنار جاده جنگلی ، وقتی حتی پرنده پر نمیزد ، جلوم وایسادی و گفتی که میخوای بری ...
نفهمیدم اون قطره هایی که از صورتت می ریختن ، بارون بودن یا اشک ؟ ...
همین ! ... فقط یک جمله گفتی ، چند ثانیه وایسادی و به زمین زل زدی ، و بعد رفتی ...
اون شب تا خود صبح بارون میبارید ... تمام مدت توی اون جاده جنگلی راه میرفتم ...
وقتی برگشتم خونه ، صبح شده بود ... لباسام خیس و گلی بود ...
و بدتر از همه ، تو نبودی ...
یادمه همونجا جلوی در ، روی زانو هام افتادم و با صدای بلند گریه کردم ...
از اون وقت دیگه ندیدمت ... دیگه هیچکس رو ندیدم ... دیگه حتی بیرون از خونه رو ندیدم ...
هنوز صبحا که بیدار میشم به در زل میزنم و منتظر می مونم که در رو باز کنی و بیای تو ...
هنوز شبا فقط به این امید میخوابم که صبح بیدار شم و ببینم همش فقط یه کابوس بوده ...
هنوز بعد از ظهرا نامه هایی که برام نوشته بودی رو یه دور از اول میخونم ...
هنوز هر لحظه به دلیل رفتنت فکر میکنم ...
هیچوقت فکرشو نمیکردم همچیز ممکنه با یه جمله تموم شه ...