او بود و او. یک جسم و یک روح. همدم و تنها!
ناگاه دستی بر شانهی او فرود آمد؛ قدرتش را داشت. اورا از خودش جدا کرد.
-یک قدم فاصله،
اتصال حیاتیِ دستانش جدا شد...
-پنج قدم فاصله،
چشم های نگران و ملتمسش را میدید...
-صد قدم فاصله،
دیدن قامت لرزانش...
-فاصله ها بیشتر شد؛
صدای فریادش را شنید....
حالا هزاران قدم فاصله بود و نبود او فریاد میزد. خبری از اون نبود. یک همدم و هزاران فاصله. هزاران فاصلهی تهی از همدم!
دل خوش خاطراتش بود. اما سیرابش نمیکرد. همانند تشنه ای که در بیابان به آب فکر میکند و تشنه تر از قبل میشود. آمدنش نویدِ باران را میدهد. بر آن تشنهی سیری ناپذیر. کاش غرقش میشد تا دیگر دستی نباشد که اورا نجات دهد...!
دیدار یار غایب دانی چه ذوقی دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
«سعدی»