قسم به همان لحظه ای که روحم را زیر خروار ها خاک دفن کردم؛ دیگر اشکی نریختم! ولی خاک، نم اشک های روحم را داشت...
قسم به همان لحظه ای که روحم را در باطن درختی پیر دیدم؛ شکست، بریده شد،خورد شد،له شد، کاغذی سفید شد، سیگاری در دستان خودم شد تا روحم را با پک عمیقی بسوزانم و بازهم مرا ساخت!
قسم به همان لحظه ای که روحم را بو کشیدم، لمسش کردم، بوسیدمش همان لحظه طناب بادبادک را از دستانم رها کردم... روحم را برد در آسمان. اندوه را در چشمانش میدیدم. اما تن بی روح من سنگدل تر از گمانش بود!
قسم به همان لحظه ای که روحم مرا در خواب نوازش کرد...! لبم را بوسید و بوسه اش همچون شعله های اتش، قلب سفت مرا خورد کرد! پیدایش نکردم! پک به پک سیگار طی شد و روحم را نیافتم... بیقراری را در قسم دادن خودم میفهمیدم اما این سیگار ها دیگر روحم را بر نگرداندند!