پیمان پرهیزکاری
پیمان پرهیزکاری
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

تاریخ حماقت

انگار «شدن» هر چیزی یک ارتباطکی با «تاریخ» آن چیز دارد، حتی دانشجویان تاریخ هم می‌روند تاریخِ «تاریخ» را می‌خوانند، این‌که چطور «هرودوت» تاریخ را نوشت یا این‌که «مارکس» و «بنیامین» چگونه به «تاربخ» نگاه می‌کنند.
خلاصه ما هم به عنوان دانشجوی تئاتر خیرسرمان باید تاریخ تئاتر می‌خواندیم. پس رفتیم سراغش، همین که جلوتر رفتیم رسیدیم به قرن بیستم، یک کسی بود می‌گفتند اوستای «برشت» است، می‌دانستیم برشت کیست، یعنی کسی در عالم تئاتر پیدا نمی‌شود که خراب‌کاری‌اش را به برشت و «فاصله‌گذاری»‌اش نسبت ندهد.
اوستای برشت که «پیسکاتور» نامی بود یک شکل اجرا داشت برای کارگر جماعت، به طور کلی طبقه‌ای که مارکس آن را «پرولتاریا» می‌دانست، در این اجرا مردم جمع می‌شدند و یک نفر برای‌شان روزنامه می‌خواند یا متن صریح سیاسی در مورد جامعه و کلی مسائل دیگر. همان موقع گفتم این دیگر چه کاری است، آدم شکسپیر و اورپید و ایبسن و این همه جماعت کارگردان و نویسنده را ول کند، برود روزنامه خواندن جماعت را ببنید، نمی‌دانم توی دل‌ام گفتم یا به همکلاسی‌ام؛ که این پیسکاتور عجب «کودن»ی بوده، شاگردش خوب شد به خودش نرفته است.
با همین احوال خوش یک‌باره بحث «آگوستو بوال» پیش آمد و «تئاتر مردم ستم‌دیده‌»اش، که می‌گفت تراژدی یا همان «نظام تراژیک جبری ارسطو» کاری جز آرام کردن شور و هیجانات مردم را ندارد تا قانون و قدرت بتوانند راحت‌تر به کارشان ادامه دهند. به این «کودن» هم توجهی نکردیم.
پایان‌نامه را که دادم و از دانشگاه پریدم بیرون، هنوز هم به فکر پیسکاتور و آگوستو بوال بودم، یک چیزی هم ته ذهنم همیشه ول می‌خورد، «رومئو کاستلوچی» پیش از شروع اجرای «دوزخ» می‌آید جلوی صحنه، خودش را معرفی می‌کند و بعد از پوشیدن لباس مخصوص، سه سگ به جان‌اش می‌افتند، انگار کاستلوچی هم در این سفر به دوزخ همراه ماست، شاید می‌خواست نقش «ویرجیل» را برای ما (دانته) ایفا کند، نمی‌دانم دقیقا چیست، ولی خود کارگردان آمد گفت من این‌جا هستم، حالا با من همراه شوید. یاد پیسکاتور و آگوستو بوال «کودن» افتادم، گفتم شاید کار این‌ها هم محلی از اعراب داشته باشد.
تا این‌که یک شب موقع برگشتن، سوار مسافربر شخصی با راننده حسابی دعوا کردم، فقط در حد کلام، توی ماشین نشسته بودم دادم می‌زدم که واقعیت این است نه آن، همین موقع یاد آن دو تا که بهشان گفته بودم «کودن» افتادم، یک بار دوباره حرف‌هاشان را مرور کردم و فهمیدم آن‌که این همه مدت «کودن» بود من هستم، وقتی هنوز هم توده‌ای کاری را ماشین‌وار تکرار می‌کنیم، نیاز است که دوباره پیسکاتورها متولد شوند و تئاتر روزنامه‌ای دوباره رونق پیدا کند، ما هنوز تا مردم شدن فاصله‌ی زیادی داریم، اگر نداشتیم که توی اینستاگرام و تلگرام و بقیه شبکه‌های مجازی بیانیه صادر نمی‌کردیم، می‌رفتیم توی بدنه‌ی جامعه، توی تمام اقشار حرف‌مان را بلند می‌زدیم.
این متن هم صرفا اقرار به «کودن» بودن شخص نگارنده است و مطلقا نمی‌خواد از کنارش آتشی روشن شود یا کسی را منقلب سازد، در هر صورت تنها طبقه‌ی متوسط جامعه شاید این را بخوانند که آخرش هم یک «کی چی؟» می‌گویند و می‌روند. اصلا نوشتن و حرف زدن توی این فضا کلمات را هم فاسد می‌کند، توی دل مردم رفتن و حرف زدن درست‌تر است. نه این‌که بشوی رهبر جماعتی و آن‌ها را هدایت کنی، باز می‌شود همان آش و همان کاسه، صرفا به عنوان فرد مقداری مطلع، افراد کمتر مطلع را آگاه ساختن راه‌حل برون رفت از این موقعیت است، توده باید تبدیل به مردم شود با توانایی و آگاهی به قدرتی که اعطا می‌کند و قدرتی که دارد و قدرتی که می‌تواند پس بگیرد، باور بفرمایید هستند آدم‌هایی از تمام اقشار جامعه که از اولین حقوق خود آگاهی ندارد، ما که می‌دانیم چه خبر است، ما که مثلاً می‌دانیم رسانه چیست چرا جرات دل کندن از فریب دادن مخاطب را نداریم و همانند قدرت می‌خواهیم آن‌ها را در خواب مصنوعی فرو ببریم تا از فریب‌های ما لذت ببرند، اگر قدرت دروغ می‌گوید ما هم به جای خود دروغ‌گوهای بزرگی هستیم.

اسیر در افق رویداد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید