با اردنگ بیبدیلی پرتمان کردند این پایین، در میانهی راه به شکل تصادفی رنگ پوست، مو و چشم؛ زبان گفتار، اندامها و سایزها انتخاب شدند. پس از برخورد به زمین گفتند اینجا خانه است، این پدر است، این مادر است و احتمالا این خواهر است یا برادر، اگر نمیشدی فرزند ارشد. آن خانه درون مرزهایی بود به نام شهر، شهر خود اسیر در جغرافیای شهرستان و استان، و استان درگیر مرزهای کشور و کشور اسیر زمین و ما همه اسیر.
کم کم که جلو رفتیم و توانستیم حرف بزنیم، فهمیدم که این کلمات هم برای ما نیست و از قبل بودند، «بابا» یا «مامان» به نظر در اختیار بود، ولی نبود.
وقتی فهمیدیم که ما را بار لک لک نکردهاند بیاورند اینجا و در بهترین حالت حاصل جماع آن دو جوانی بودیم که در کودکی دیدیم و به یاد نداریم چگونه بودند، جز در آلبومهای خانوادگی، اگر عکسی باقیمانده باشد. و اگر تصادفی نباشیم و برای وجودمان تصمیم گرفته باشند، باز جای خوشحالی دارد، وگرنه که هیچ.
تا پنج سالگی که گونی هم تنمان میکردند، نمیدانستیم چه به تن داریم، دو سال بعد هم که یا در روپوش بدون مقنعه یا با مقنعه پیچیدندمان فرستادند سر کلاس با چهل نفر شبیه خودمان. همین که گفتیم «اجازه ما برویم بیرون» عین چی به ما پریدند که «تو مگه چند نفری؟» حتی اینجا هم ضمیر نحیفی را از ما دریغ کردند، ما شد من. این من هم گاهی فراموش شد.
در گیر و دار این جهان و خلقت خود بودیم، که کنار یکی شبیه خودمان پیدا شدیم، عین چی زنگی صدا کرد، یکی دوتا پلهها را رفتیم پایین، کنار همان کنار دستی که دو لپی لقمهی نان و پنیر را بیچاره میکرد ایستادیم، که کَند، آنجا را که هنوز بزاقی نرسیده بود به آن، گفت «بخور».
شد که بشود، آخر سال شدیم همسفر از خانه تا مدرسه و از مدرسه تا خانه. شدیم چیزی که میخواستیم. شدیم کسی که اولین انتخاب خود را کرد. ما را دست و پا بسته انداختند پایین، با چیزهایی از پیش تعیین شده و فقط یک حق انتخاب داشتیم و آن این بود، که شود آن که همراه باشد و دوست باشد. و واقعا چه میکنیم که این تنها حق انتخاب را از خودمان سلب میکنیم، این ظلم بزرگ را نه دنیا با ما میکند، نه هیچ چیز دیگری، این ما بودیم که با ما این چنین کرد. ما، ما بودیم و خواستند من باشیم.