معادل انگلیسی طنز Satire است که از Satira در لاتین گرفته شده و از ریشۀ Satyros یونانی است. Satira نام ظرفی پر از میوههای متنوع بود که به یکی از خدایان کشاورزی هدیه داده شده بود و به معنای غذای کامل یا آمیختهای از هر چیز بود.
طنز منشوری رنگارنگ است. کار کردن در حوزۀ طنز بهواقع راه رفتن بر لبۀ شمشیر است و مشخص نیست تابهحال چقدر سر سبز برای این زبان سرخ بر بالای دار رفته است.
جان درایدن هدف طنز را اصلاح فساد میداند و منتقدی دیگر طنز را اعتراضی میداند که به هنر تبدیل میشود.
موضوعات طنز همهچیز و همهکس است، اشخاص، تیپها، طبقههای مختلف جامعه و گاه کل جامعۀ بشری، بیآنکه بدخواهی و کینهتوزی شخصی در میان باشد. طنزپرداز هیچ مرزی ندارد. یگانه مرز او تیغ و دار است و روی خطابش همه را در بر میگیرد.
کتاب پیش رو، از آن دست کتابهایی است که با عنوان تاریخ به روایت طنز منتشر شده و به روایت زندگی و افتخارات مظفرالدین شاه میپردازد.
عنوان آخرین کتاب ایرج بقایی، که در همین زمینه نوشته شده بود، ناصرالدین شاه زن ذلیل بود که با استقبال خوبی هم مواجه شد. وطنفروشی، هرزگی، بیمسئولیتی نسبت به ملت ایران و اعمال نامعقول و گاه ابلهانه و کودکانه از افتخارات شاهان تبار قاجار است! در این کتاب، این افتخارات درخشان در دورۀ مظفرالدین شاه بررسی شده است.
شما در سراسر دنیا آدم خلوچلی مانند مظفرالدین شاه سراغ دارید که به پول صد سال قبل، دو هزار فرانک بدهد و اجناسی بخرد و در انبار بگذارد و تا عمر دارد به آنها سر نزند، تا از بین بروند؟!
آرزو داشتم که در آن زمان انسان بسیار شجاعی پیدا میشد و به کاخ گلستان میرفت و جفت سبیلهای از بناگوش دررفتۀ مظفرالدین شاه را میگرفت و او را از تخت پادشاهی به زیر میآورد و سپس با چند اردنگی او را از کاخ بیرون میانداخت و میگفت تو به درد پادشاهی نمیخوری، برو آبزرشک بفروش! افسوس که این نوع آرزوها را خیالپردازی و غیر واقعی میدانند. اگر انسان تا قیامت بنشیند و چنین آرزویی بکند، هرگز به وقوع نمیپیوندد!
بههرصورت، وقتی ملتی تن به خفت حکومت چنین پادشاهی میدهد. آیا باید نردبان ترقی را بپیماید و کشورش یکی از کشورهای پیشرفتۀ جهان محسوب شود؟! بد نیست به گوشههایی از سفر مظفرالدین شاه، هنگامی که به طرف تبریز میرفته، توجه فرمایید و کمی بخندید:
عمادالدوله حاکم قزوین و بشارتالسلطنه رئیس تلگرافخانۀ قزوین را به حضور آوردند. قدری صحبت و فرمایشات کردیم! رفتند. بعد تفنگ خواستیم. از توی سراپرده نگاه کرده، در صحرا سنگ سفیدی به نظر آمد. نشانه گرفتیم که آن را بزنیم. ابوالقاسم خان ناصر خاقان عرض کرد: «باید آدم باشد، چون خیلی دور بود به نظر سنگ میآید.» دوربین خواستیم، انداختیم، مثل سنگ سفید بود. با تفنگ گلوله دم دم انداختیم، بهقدر دو زرع فاصله با آن سفیدی به زمین خورد، یکدفعه سفیدی به حرکت آمد، معلوم شد آدم است!!
خدا را شکر که اعلی حضرت تیرانداز ماهری نبود وگرنه آن سنگ سفید توسط گلولۀ دم دم در دم به جهان باقی میشتافت!
خرید کتاب مظفرالدین شاه بیبخار از جي بوك