
«حتی اگر شکست قطعی باشد، ما ملزمیم معنایی برایش بیافرینیم، تا مسیر را از پوچی نجات دهیم.»
گاهی سرعت پیشرفت دیگران، آیینهای میشود که ما را با حرکت کند و پُرسنگلاخ خودمان روبهرو میکند؛ و این برخورد، بذری را در ژرفای دل میکارد.
که نه حسادت است نه تلخیِ ناکامی؛ چیزی عمیقتر: پرسش.
پرسشی که در ذهن شکل میگیرد و گاه تا ساعتها ادامه مییابد.
چرا او میتازد، و من گاهی حتی ایستادهام؟
آیا ضعیفترم؟ استعداد ندارم؟ یا مسیر را اشتباه آمدهام؟
اما این پرسشها گاهی دریچهای تازه باز میکنند.
مسیر تازهای که دیگر روی دیواره نیست—بلکه در درون است.
آنجاست که میفهمی مسیر واقعی، فقط رو به بالا نیست—گاهی به درون است، جایی که عضلاتی دیگر در سکوت در حال رشدند.
برخی مسیرها، فقط با قدرت بازو یا چسبندگی انگشتها طی نمیشوند.
برخی صعودها در نواحی پنهانتری از وجود رخ میدهند.
وقتی کسی شکست میخورد، اما بهجای انکار یا فرار، آن را تحلیل میکند، دارد عضلهی شناخت را تمرین میدهد.
وقتی با تمام دلسردی باز هم تمرین را ادامه میدهد، دارد عضلهی پایداری را میسازد.
وقتی بهجای سرخوردگی، با خودش گفتوگو میکند و میپرسد «چرا؟»، دارد عضلهی فهم را تقویت میکند؛ فهمی که فقط از دل رنج و تأمل میجوشد.
هیچکدام از این عضلات در آیینهٔ بدن دیده نمیشوند.
اما وقتی پرورش یافتند، میتوانند ما را به ارتفاعی ببرند که تنها از مسیر جسم ممکن نبود.
اما وقتی پرورش یافتند، میتوانند ما مسیر جسم ممکن نبود.