جوانی نزد شیخ شهر رفت و گفت:«مسالةٌ یا شیخ» شیخ قامت او را براندازی کرد و گفت:«یَطلُب»
جوان نگاهی به ریش حنا بستهی شیخ کرد و سوالش را پرسید:«میشود با کفش نماز خواند؟» شیخ که گویی این سوال برایش پیش پا افتاده بود پاسخ داد:«خیر نمیشود!» چوان با پوزخند گفت:«ما خواندیم و شد!» شیخ گفت:«نزد خداوندپذیرفته نیست.» جوان گفت:«تو مگر موسی هستی که با خدا مستقیم سخن بگویی و بدانی نماز ما را پذیرفته یا نه!» شیخ گفت:«ما موسی را تایید نمیکنیم. ما مسلمانیم چه کار جهود جماعت داریم؟»