یکی از بزرگترین حسرت هایی که همیشه راجع به زندگی تو مکان زمان خودم داشتم این بوده که طرز فکرم و کارام مثه فرهنگ غالب جامعه ام باشه. منظورم این نیس که بالاتر از بقیه یا متفاوت باشم. منظورم اینه که توی مکان زمانی که من زندگی میکنم خیلی چیزا درست نیست و من نمیخواستم جزو این اشتباه باشم. با اینکه من هیچ موقه با عرف جامعه کاری نداشتم و سعی نکردم شبیه هیچ گروه یا طبقه خاصی از آدما باشم و هرکاری که خودم فک کردم درسته رو انجام دادم اما همین چیزی که هستم تاثیر خیلی زیادی از جامعه ام گرفته. تاثیرهایی که نامحسوس اتفاق می افته.
یکی از بزرگ ترین تاثیرهاش سبک زندگیه: زنده بودن ... به جای زندگی کردن.
زنده بودن یعنی نفس کشیدن. دم و بازدم. اکسیژنو دادن تو و دی اکسید کربنو بیرون دادن. ساده ترین کار ممکن! اونقدر ساده که خیلی هامون به همین راضی میشیم و تمام عمرمون همین کارو میکنیم. دم و بازدم.
نشستیم رو کاناپه و تلویزیون میبینیم ... دم و بازدم.
24 ساعت توی اینستا داریم فیلم میمونی که صدا الاغ در میاره رو نگاه میکنیم ... دم و بازدم.
میریم دانشگاه مدرک می گیریم ... دم و بازدم.
کار میکنیم و یه پولی در میاریم که باش بتونیم زنده بمونیم ... بازم دم و بازدم.
یه ذره میریم این ور یه ذره اون ور ... دم و بازدم!
اما زنده موندن چیزی نیس که بتونیم بهش افتخار کنیم. این که فقط نفس بکشیم، راه بریم، غذا بخوریم و سرمونو گرم کنیم چیز ارزشمندی نیست. زندگی ای ارزشمنده که بیش تر از اینا باشه. آدمایی ارزشمندن که کارهایی بیش تر از اینا انجام میدن. اونایی که بیش تر از زنده بودن، زندگی میکنن. اونایی که مردم راجه بهشون حرف میزنن.
تفاوت خیلی زیادی توی زندگی کردن و زنده موندن هست. زنده موندن یه وضعیت راکده که حرکتش، فقط حرکت با جریانییه که زندگی ما رو به اون سمت میبره و پیش میاد، در حالی که ما فقط داریم نفس میکشیم. اما زندگی کردن یعنی ساختن و حرکت کردن تو مسیر خودمون و غرق شدن توی اون مسیر. زندگی کردن اکثر موقا، شنا کردن بر خلاف جریان معمول زندگیه.
زندگی کردن این نیست که فقط نفس بکشیم و نفس هامونو بشماریم و ببینیم چجوری میرن و میان. کارهاییه که با اونا میکنیم. زمانیه که نفسمون داره بند میاد. زمانیه که حتی یادمون میره یا نمیتونیم نفس بکشیم. زندگی کردن موقه هاییه که طرز نفس کشیدن یکی دیگه رو تغییر میدیم. اون موقاس که اینقدر میخندیم که دیگه نفسمون بالا نمیاد. یا اون قدر ناراحتیم که دیگه نمیخوایم دوباره نفس بکشیم. در واقع زندگی کردن بیشتر شبیه مردنه تا زنده موندن.
زندگی کردن تلاش و شکست خوردن و افتادن و دوباره بلند شدن و دوباره تلاش کردنه. خارج شدن از منطقه امنمون و رفتن به سمت ترس ها و چیزهاییه که ازشون سر در نمیاریم. همون موقاس که داره دهنمون سرویس میشه تا به اون چیزی که دوس داریم برسیم. زندگی کردن موقه ایه که داریم با آدمای مزخرف زندگیمون میجنگیم. موقه ایه که واسه خوشحالی بقیه از خوشحالی خودمون میگذریم. موقعیه که غرق شدیم تو یه آهنگ خفن یا یه کار باحال دیگه!
با اینکه همه بیش تر دوس دارن زندگی کنن تا این که صرفا زنده باشن. اما زندگی واقعی با تلاش کردن و دهن سرویس شدن بدست میاد و کمتر کسی اینو میخواد. اکثر آدما کار ساده تر و نشستن و فیلم میمون دیدن رو ترجیح میدن تا اینکه واسه چیزی که میخوان بهش برسن کاری بکنن. کاری که هرچقدر هم نتیجش طولانی مدت تر و با ارزش تر باشه، کار مزخرف تریه و اصلا باحال نیست. در حدی که مرگو میاره جلو چشممون و دیگه نخوایم نفس بکشیم یا نفسمونو بند بیاره.
منم یکی از اون آدمام! بله! که جدا از اینکه تنبلی تو خونمه، جامعه هم تاثیر زیادی داشته تو این قضیه. و البته که این تنها تاثیرش نیست. اما میدونم که اصلا نمیخوام شبیه جامعه ام باشم و هرچی بیش تر با آدمای متفاوت آشنا میشم بیش تر میفهمم کجاها مشکل داره و انگیزه میگیرم.