تعادل، نقطه و یا وضعیتیه که یه جسم توی حالت آرامش و سکون قرار داره و در واقع نقطه ی وسط دو تا حد مختلفه. مثلا نقطه ی تعادل توی آونگ ساعت، اون نقطه ی وسطیه که اگه باطری ساعت بخوابه اونجا وایمیسته. یا توی بازه ی اعداد مثبت و منفی، صفره.
این نقطه ی تعادل تقریبا توی تمام صفت هایی که ما میتونیم داشته باشیم هم وجود داره. و هرچقدر فرد به اون نقطه نزدیک تر باشه، دغدغه ی کمتر و آرامش بیشتری داره. اصلا هدف ما از پیشرفت توی بُعد شخصیتیمون میتونه همین رسیدن به نقطه تعادل باشه.
مثلا راستگویی و دروغگویی دو سر یک طیف و از جنس یک صفت خاص (به اسم صداقت) هستن. نقطه ی تعادل اونجایی نیست که همیشه راست میگیم و یا همیشه دروغ میگیم. نقطه ی تعادل یه جایی اون وسط هاست! نه اونجاییه که ساده لوحی و بی شعوری حساب شه و نه اون جایی که جلوی پیشرفتو بگیره و با حماقت یکی بشه.
بله! راست گویی بدون قید و شرط در تمامی شرایط، دقیقا مثل دروغ گفتن نشون دهنده ی عدم تعادله. و رسیدن به این تعادل نیازمند آگاهیه و نشون دهنده ی پختگی.
طبق چیزی که من توی زندگیم دیدم، عدم تعادل، همونجور که توی اجسام باعث عدم سکون و آرامش میشه توی آدم ها هم دقیقا باعث میشه که فرد توی زندگیش عذاب بکشه. و جالبیش اینه که اکثرن، طرف نمیدونه که منشا این عذاب کجاست. این عذاب میتونه اتفاقی باشه که طرف دوس داره واسش بیوفته ولی نمیوفته و یا چیزی باشه که میخواد بهش برسه و نمیرسه. و یا انواع چیز های دیگه که طرفو عذاب میده.
حالا اصلا خواستم اینا رو بگم که به چنتا نکته برسم:
یکی این که چیزی که باعث نقص و عذاب میشه عدم تعادله. صرف نظر از اینکه که ما از کدوم سمت پشت بوم افتادیم پایین! در واقع خیلی مثبت بودن توی یک صفت همون قدر بده که خیلی منفی بودن توی اون. در واقع هیچ کدوم چیزی نیستن که آدم بهشون افتخار کنه و چیزی که قابل افتخار کردنه رسیدن و یا نزدیک شدن به اون نقطه تعادله.
دوم اینکه این نقطه تعادل همون جور که از تعریف تعادل برمیاد، جاییه که آدم در آرامشه. و نه جایی که جامعه میپذیره. و نه جایی که ما حال میکنیم! در واقع بودن توی نقطه تعادل یه سری نشونه هایی داره که اون نشونه ها ربطی به مقبولیت جامعه و حتی خودمون ندارن. چیزی که خیلی اتفاق میوفته اینه که فرهنگ جامعه واسه یه صفت، یه نقطه تعادلی تعیین کرده که به هیچ وجه نزدیک به نقطه تعادل واقعی نیست.
مثلا فرض کنید تو جامعه ای هستیم که هیچ کس حموم نمیره و اگه کسی روزی یه بار بره حموم خیلی عجیبه و از تعادل خارجه! توی این جامعه زندگی کردن و بوی گند دادن و حتی مریض شدن، اما در عین حال مقبول جامعه بودن، نشون دهنده ی توی تعادل بودن نیست. شما از بوی گند خودت و جامعت حالت بهم میخوره و عذاب میکشی. و از همین عذاب (و حتی مریض شدن) باید بفهمی که توی یه چیزی از تعادل دوری.
سوم اینکه طبق تجربه شخصیم، دیدم که تمامی آدم ها وقتی متوجه عدم تعادلشون میشن و تصمیم میگیرن به سمت تعادل حرکت کنن، اصولا نقطه تعادل رو به سمت مخالف رد میکنن و از اون طرف پشت بوم میوفتن. دقیقا مثل حرکت آونگ ساعت! وقتی که باطری نداشته باشه این قدر این طرف اون طرف میره تا به نقطه تعادلش برسه. متحول شدن آدم ها هم همینجوره با این تفاوت که میزان دور شدن از نقطه تعادل به سمت دیگه، به میزان آگاهیشون بستگی داره. حتی دونستن همین موضوع هم میتونه توی این دامنه حرکت تاثیر بذاره.
چهارم اینکه کسی که توی یک صفت خاص به حالت تعادل رسیده، آرامش داره و دیگه دغدغه ای راجع به اون صفت نداره. همین باعث میشه که طرف راجع به اون موضوع زیاد حرف نزنه! پس اگه کسی راجع به یه چیزی خیلی حرف میزنه و یا حتی غر میزنه، یه احتمالی وجود داره که خودش توی عدم تعادل نباشه!
حالا نتیجه گیری:
اولا این که به نظر من دوره ای که ما توش زندگی میکنیم دوره ی خیلی پیشرفته ای نیست. خیلی از سیستم هایی که ما واسه زندگیهامون داریم میراث گذشته ی نه چندان جذاب بشریتن! جدا از بعد زمان، توی جامعه ای هستیم که از نظر فرهنگ و آگاهی جزو پایین ترین جامعه هاست. پس خیلی بدیهیه که ما مورد قبول بودن توی جامعه امون رو بذاریم کنار و خودمون باشیم. زندگی کردن به سبکی که دیگران ازش سر در نمیارن هیچ اشکالی نداره.
دوم اینکه توی جامعه ی ما (زمان و مکان) اونقدر به بد نبودن و کار نیک انجام دادن توصیه شده که بسیار آدم هایی هستن که اون قدر درگیر خوب بودن هستن که از تعادل خارج شدن. زیاد از حد خوب بودن همونقدر نشون دهنده ی عدم تعادل و حماقته که بد بودن هست و چیزی نیست که آدم بهش افتخار کنه.
سوم اینکه دفعه ی دیگه که خواستی به خودت افتخار کنی از خودت بپرس که بو گند میدی یا نه؟ و همچنین اگه بهت انتقاد شد ببین اونا بوی گند میدن یا نه!
چهار اینکه اونی که از یک سمت (مثلا مثبت) تو عدم تعادله، اگه شرایطش پیش بیاد احتمال اینکه دقیقا مثل نقطه مقابلش از سمت دیگه (اینجا مثلا منفی) رفتار کنه خیلی زیاده!
و آخر اینکه تعادل توی همه چیز خوبه! چقدر زیادن آدمایی که اونقدر خودوشنو سرکوب کردن که دیگه یادشون رفته چی میخوان. چقدر زیادن آدمایی که اونقدر درگیر مغزشون شدن که دیگه هیچ احساسی توشون نیس. یا چقدر بیشمارن آدمایی که اونقدر درگیر ظاهرشون هستن که چندین سال باطنشون راکد میمونه. چه بسیاار آدمایی هستن که اونقدر درگیر کار و پیشرفتن که یادشون میره تفریح کنن. و و و و ... (و برعکس!)