- همه تو سن تو ترک میکنن! تو تازه شروع کردی؟ نمیفهمی همه دارن مسخرت میکنن؟
- من کاری به همه ندارم.
-میدونم کاری به همه نداری ولی آخر سر همه آدمیم و شرایط بدنی یه آدمی که 50 رو رد میکنه ایجاب نمیکنه که تازه شروع کنه به سیگار کشیدن.
-تو این کتابه نوشته؟!
-تو هیچ کتابی راجع به پیرمردی که وایمیسه جلو زنش سیگار چس دود میکنه داستان ننوشتن.
- سنت که میره بالا، دیگه کمتر به آینده فکر میکنی، شروع میکنی به مرور کردن گذشته ... خاطراتت. این که چه آدمی بودی و میخواستی چی بشی و الان چی هستی. این که هر آدمی که اومد توی زندگیت و هر اتفاقی برات افتاد چقدر مهم بود و مسیر زندگیتو عوض کرد. وقتی یه مسیریو یه درجه تغییر جهت بدی چند متر که بری جلو شاید زیاد تغییری احساس نکنی اما وقتی چند کیلومتر بری جلوتر تازه تاثیر اون یه درجه رو میفهمی.
میدونی وقتی شروع کردم به سیگار کشیدن، که اومدم این پنجره رو باز کردم و وایسادم جلوش، بعد خودمو گذاشتم جای تک تک این آدما. توی همون سن ... همون کاری که میکنن... روزایی که تو صف اتوبوس وایساده بودم تا برم سر کار و کنارش وقتایی که سرمو میذاشتم رو کوله مدرسمو تو ایستگاه چرت میزدم. حتی تو هم اون پایین هستی! یه بار اولین باری که دستتو گرفتمو دوباره دیدم. خب بلاخره ما همه آدمیم و خیلی شباهتا با هم داریم. بعد یادم میاد که اون موقع حالم چجوری بود. چه فکرایی تو سرم بود. چه کارایی میکردم و چه آرزوهایی داشتم. انگار گذشتتو توی این قاب ببینیو هردفه به اون یه درجه ها فکر کنی. اون موقعس که باید سیگار بکشی.