خب این متن رو برای خودم در آینده مینویسم، اولین تصمیمم اینه که هر چقدر هم که مزخرف بود بازم منتشرش کنم.
این روزای قرنطینه فرصت زیادی برای فکر کردن داشتم، فکر کردن به چی؟ فکر کردن به خودم.
فکر کردن به خودم تنها چیزیه که من همیشه انجامش میدم، فکر به این که کاری که الان انجام میدم درسته یا غلط؟ کاری که الان انجام چه حسی بهم میده؟ کسی رو ناراحت میکنه یا خوشحال میکنه؟ با این کار من بقیه چی فکر می کنن؟
حرفی که الان میزنم چه میشه تهش؟ حرفم درسته یا نه؟
تمام این سوالا باعث میشه خیلی کارا رو انجام ندم، بیشتر اوقات سکوت کنم و کم کم دارم به این سکوت عادت میکنم کم کم داره برام لذت بخش میشه.
نمیدونم اصلی ترین مشکلم چیه... بعضی وقتا میگم بخاطر ترسه، ترس از اینکه بخوام بابتشون پاسخ گو باشم یا اینکه شاید نمی تونم ازشون دفاع کنم.
بعضی وقتا یهو وسط فکرام به این نتیجه می رسم که شاید اینطوری نیستم شاید فقط توقع بیجاست، شاید اینا توقعات زیاد از حد خودمه از خودم...
بعدش که دیگه نمی تونم تحمل کنم این بحث های درونی رو میرم سراغ کتابام، کتاب جدید پیدا میکنم درباره مشکلاتم، اینکه چطوری تنبل نباشم چطوری کارام رو به موقع انجام بدم چطوری 6 صبح از خواب بیدار بشم چطوری بتونم موفق باشم توی شغلم چطوری اینطوری نباشم ولی همه اینا بازم هست
هیچ کدوم از بین نمیرن، خیلی از تصمیماتم فقط 1 هفته یا 1 ماه یا بیشترینش 6 ماه طول کشیده هیچوقت واقعا عملی نشده.
همزمان که از این روزا خسته شدم به خودم میگم روزهای سختی در اینده داری که وقتی در اینده به این روزا فکر بکنی میگی چه روزای خوبی داشتم، پس لذت ببر...
اما نمیدونم چطوری وقتی که لذت نمیبرم، خوشحال باشم و لذت ببرم. مثل ادمای میانسالی که میگن از جوونیتون لذت ببرید چون بهترین روزاست. اما تو بهترین روزات حس خاصی نداری و شاید فقط که میانسال بشی حسرت بخوری...