perdido
perdido
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

5 دی 1399

سلام

9 ماه پیش نامه ای به خودم نوشتم و الان دارم نامه ای مجددا به خودم در آینده می نویسم.

در حال حاضر مشکل خیلی از فکر هایی که داشتم رو می دونم و خیلیاشون بر میگرده به اعتماد به نفس پایین من.

در حال حاضر پشت میز کافه ای نشستم و دارم فکر می کنم به مسیری که نسبت به ۹ ماه پیش واردش شدم، مسیری که آغاز رویاهای من هست.

با شروع این مسیر اتفاقات زیادی افتاد و تاثیرات زیادی روی من داشت، استرس زیادی رو تحمل کردم و می کنم و در کنار این مسائل تجربیات بسیار ارزشمندی رو کسب کردم.

با انسان هایی آشنا شدم که درس های ارزشمندی برای زندگی به من دادند.

کتاب های خیلی مفیدی خوندم که دیدگاهم رو نسبت زندگی تغییر دادند.

به خود گذشته ام میگم که درسته سخت گذشت اما الان حس خوبی دارم مرسی ازت. و به خود آینده ام میگم که تلاشم رو می کنم.

کم کم تعریف می کنم درباره کسانی که باهاشون آشنا شدم.

اما یکی از اون این افراد آقای حسینی بود، اینکه چطور با آقای حسینی آشنا شدم بماند و همون یه بار هم دیدمش و مکالمه کوتاهی داشتیم.

آقای حسینی می گفت زمانی که جوون بودم در کارخونه ای کار می کردم، اون زمان فقط مسئولیت اینو داشتم که بر روی قطعات مکانیکی نظارت کنم و خیلیا اونجا اونموقع کتاب می خوندن.

اما من تا کلاس دوم درس خونده بودم و مسلما سوادی زیادی برای خوندن نداشتم، آقای مهندسی از من پرسید که تو چرا کتاب نمی خونی؟؟

و من علتش رو برای اقای مهندس توضیح دادم، اون بهم گفت شروع کن به خوندن و هر جا مشکل داشتی ازم بپرس.

آقای حسینی شروع می کنه و هر روز کتاب می خونه و سوالاش رو می پرسه، تا در نهایت به نقطه ای می رسه که روزی 500 صفحه در روز می خونده و بدون مشکل و تا این زمان حدود 20 هزار کتاب خونده.

اقای حسینی چنان با شوق از کتاب صحبت می کرد و چنان کلام زیبایی داشت که من در تمام اون مکالمه بغض کرده بودم از خوشحالی.

من اون موقع داشتم به این فکر می کردم که چطور با این پشتکار تونسته کتاب بخونه و تلاش کنه، ازش پرسیدم این سوال ذهنمو.

و می گفت موقعی که من 10 سالم بود پدرم منو از خونه بیرون انداخت و همیشه می گفت که ایشالله معتاد بشی، و من در تمام اون روز ها همیشه حواسم به این بود که معتاد نشم و حتما به یک جایی برسم.

آقای حسینی تحصیلات آکادمیکی سپری نکرده بود اما اون روز استادی بود برای من که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.

این مرد پیر خوش صحبت می گفت که آدما توی زندگی با خوبی و کمک به دیگران از خودشون اثری بجا میذارن توی زندگی، به خدا می گفت استاد بزرگ و شعر زیبایی برام خوند، دوست داشت که کشور های زیادی بره اما فقط تونسته بود مکه بره. به گفته خودش تمام این گوشی های موبایل و حتی ماهواره دانشگاه های بزرگی هستن برای یاد گرفتن دانش.

می گفت من هر وقت فیلمی نگاه میکنم با تمام دقت به خیابون ها دیوار ها و حتی چیدمان اتاق آدما نگاه می کنم که ببینم چطور زندگی می کنن و با سبک زندگی شون آشنا بشم. گوشی همراه با اینترنت دانشگاه عالی هست که هر لحظه می تونیم ازش درسی یاد بگیریم و در زمان حال ما از اون غافل هستیم.

کتاب های علمی تخیلی آیزاک آسیموف و شعرهای شهریار رو خیلی دوست داشت.

چیزایی که برات تعریف کردم گوشه کوچیکی از مکالمه اون روز ما بود.

حس رهایی...
حس رهایی...


کتاب زیاد بخون. خودتو خیلی دوست داشته باش. بعدا دوباره برات نامه می نویسم:)

5 دی 1399 ساعت 18:25





نامهزندگی
Front End Developer
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید