از پنجره به بیرون نگاه کرد. هنوز افق به زردی میزد. ساعتی تا آمدن مهمانش مانده بود. خیالش آرام نبود و مدام همه چیز را در سرش مرور میکرد. کارهای زیادی برای انجام دادن نداشت و برنامهی امشب هم از آن مهمانیهای سنگین نبود، اما دلش میخواست همان مواردی که به چشم میآمد را به خوبی انجام داده باشد.
حمامش را رفته، موهایش را خشک کرده و فقط مانده بود که آماده شود. خانه را حسابی گرم کرده بود. گمان میبرد مهمانش با سرما میانه خوبی نداشته باشد. این گمان بدون هیچ پشتوانه منطقی، از مواردی بود که وقتی داشت به میزبانی امشب فکر میکرد به خاطرش رسیده بود. مثل اینکه باید یک مهمانی آرام و بدون سر و صدا باشد و برای همین با وسواس خاصی قطعات موسیقیای که دلش میخواست پخش شود را انتخاب کرده بود. قطعاتی که فراز و فرود کمی داشتند و اجازه میدادند که صدا به صدا برسد.
برای پذیرایی از مهمانش چیزی تهیه نکرده بود، اما به نظرش آمده بود که جزئیات محیط خیلی کمتر از انتظارش است و از این بابت، یک تابلوی نقاشی جدید را به دیوار اتاق نشیمن اضافه کرده بود تا کمی از سادگی اتاق بکاهد. این حساسیت برایش جدید بود و قبلا چنین فکر نمیکرد. برای خرید به کتابفروشی مورد علاقهش رفت بود. کتابفروشیای قدیمی که به سختی میتوان اسمش را کتابفروشی گذاشت چون همه چیز در آن یافت میشد الا کتابی که قصد خریدنش را داشتی. از آن جاهایی بود که باید هوس میکردی تا واردش شوی، نه نیاز داشته باشی به آنجا بری و با چیزهایی از آن خارج میشدی که هرگز از پیش برایشان برنامهای نداشتی.
صاحب کتابفروشی آنجا نبود. هرچه صدا زد، هیچکس جواب نداد و به واسطه آشنایی پیشین با صاحب آنجا، بدون خجالت به هر گوشهی آن نیز سرک کشیده و اثری از وی نیافته بود. با عجله، اما نه خیلی سرسری تمام قفسات را دید و هر جام و مجسمهای که به نظرش آمد را بررسی کرد ودر نهایت، روی دیوار چند قاب نقاشی خاک گرفته دیده بود و یکی که بیش از بقیه به چشمش آمده بود را با پا بلندی و احتیاط از روی دیوار برداشته بود. فرصت صبر کردن بیشتر برای آمدن پیرمرد کتابفروش را نداشت و با بیفکری و اتکا به صمیمیتی که بینشان بود، نقاشی را زیر بغل زده و از آنجا خارج شده بود. حساب کتاب را گذاشته بود برای بعد؛ فردا روز که قبل از پیچیدن به سمت خانه راهش را به سمت کتابفروشی کج کند و برای گپ و گفتی با پیرمرد کتابفروش و خوردن یک لیوان چای میوهای به آنجا برود. برایش مهم نبود ارزش آن قاب چقدر است. دلش آن را خواسته بود.
در انتخاب لباس گزینههای زیادی نداشت. پیراهن بلند و یکدست سیاهی را جلوی خودش، روبروی آینه گرفته بود و خودش را برانداز میکرد. جهت یک شب نشینی شیک بود و برای میزبانی از کسی که بعید بود خیلی به خودش برسد به مقدار مناسبی، ساده. آن لباس را دوست داشت، چرا که به او اجازه میداد گردنبند مورد علاقهش را به گردن بیندازد. یک زنجیر نازک طلایی که یک سنگ سبز را که در یک قاب ظریف و کار شدهای مهار شده بود، نگه میداشت. به غیر از سنگ که تخت سینهاش آرام میگرفت، استخوانهای زیبای ترقوهاش نیز مجال نمایش داشت و درست است که تکلیف ملاقات امشب از پیش مشخص بود، اما دلش میخواست هرچه از جذابیت دارد را به رخ بکش. از بازوان سفید و ورزشی گرفته تا مچ پایش؛ همگی در این لباس فرصت دیده شدن داشتند. مچ پایش. مچ پای بسیار عجیبی داشت. از آن عجیبهای زیبایی که نمیدانی چرا ولی نظرت را جلب میکرد. این یکی چیزی نبود که هرگز زیر بار پنهان کردنش رفته باشد و همیشهی همیشه میتوانستی از تماشای آنها گذر زمان را کوتاه کنی.
خورشید به کل بام ساختمانهای روبرو را رد کرده بود و تیغ افق به کبودی میزد. لَختی تا آمدن مهمانش نمانده بود. قرارشان این بود؛ شبی که ماه کامل میشود، درست وقتی که هیچ ردی از آفتاب و عقبهش نمانده، منتظر آمدن او باشد. پیدا کردن نشانیاش برای مهمان کار سختی نبود، ولی سر اینکه زمانی خاص را برای دیدار مقرر کنند، نیاز به هماهنگی ویژهای داشت و برایشان مشکل بود.
از پشت پنجره اتاق خواب به اتاق نشیمن آمد و در میانهی خانه، رو به درب اصلی در حالی که خودش را در آغوش گرفته بود و بازوان سفیدش را میسائید، منتظر مهمانش بود. مهم نبود چقدر خانه را گرم کرده است، با ایستادن درون شومینه هم نمیتوانست مانع این لرزشی شود که از اضطراب به تنش افتاده.
در این انتظار، ملاقات اولشان با خودش مرور میکرد.
صبح به هوای اینکه زودتر از موعد بیدار شده و به هوای چند دقیقهای بیشتر خوابیدن، ساعتی خواب مانده بود. هوشیار نشده و یک چشمی، قهوهای که آماده کرده بود را بی آنکه جرعهای از آن بنوشد درون فلاسکش ریخت و با اتکا به انتخاب روز گذشتهاش، لباسهایی که دیروز درشان آورده و روی صندلی رهایشان کرده بود را پوشید و از خانه بیرون زد.
دیرتر از زمان مقرر به ترمینال رسید و خوش اقبال بود که توانست ماشینی با یک جای خالی که بیخ حرکت کردن است بیابد. راننده با بیملاحظهگی تمام ساک کوچکش را درون صندوق ماشین چپاند و از ترس اینکه لوازم مهم داخل کولهاش آسیب ببینند، آنها را نزد خود نگاه داشت و از برای اینکه مزاحم دو مسافر دیگر که عقب نشستهاند نشود، تمام مدت آن را در آغوش کشیده بود و هیچ تصویری نداشت، جز پنجره سمت چپش و صدای مسافران و راننده. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه دختر جوانی که کنارش نشسته بود در میانهی راه، نزدیک دانشگاه پیاده شد. هممسیر بودن با دانشجوها در کنار تحمل سر و صدای تلفنهایشان، لطفی هم دارد و آن این است که باقی مسیر، از رودهن تا آمل دیگر جایشان خالی است و با طیب خاطر میتوانی شَخله بنشینی و به خودت کش و قوص بیاوری و در انتهای مسیر کرختی کمتری در تنت مانده باشد.
با رفتن دختر دانشجو توانسته بود کیفش کنار گذاشته و تصویر بهتری از محیط داشته باشد. مخصوصا مرد جوانی که جلو نشسته بود و پیشتر فقط صدایش جلب نظر میکرد و حالا با دیدنش، صدایش به عادی میزد. چنین چهرهای میبایست همچین صدایی داشته باشد و حالا برایش منطقی بود که چرا راننده به شوخی مرد جوان را که گویا بار اولی نیست که مسافرش است، «هالیوود» خطاب میکند.
با نگاه به سر و وضع آشفته خودش، آرزو میکرد آن جوان هرگز سرش را برنگرداند و آن را در این وضعیت نبیند. از اینکه هنگام سوار شدن او را برای دقایقی معطل کرده بود احساس خجالت میکرد. حسی که پیشتر سراغش نیامده بود و حتی دیگر مسافران شاملش نمیشدند. اینکه چرا مسافر چنین ماشینی است هم براش عجیب بود. خودش ترس از رانندگی درون جاده داشت و مجبور بود برای سفرهای کوتاه کاری، گاه و بیگاه دست به دامن تاکسیهای خطی شود و از روی تجربه، انتظار دیدن همچین افرادی را در این سرویسهای ارزانتر نداشت.
جو گندمیهای شقیقههای مرد امیدوارش میکرد که شاید سنش از او کمتر باشد و این جوانی چهره هم لابد از امتیازات سیمای هالیوودیاش است. از سمت دیگر در تمام مسیر هرگز او را مشغول تلفن همراهش ندیده بود و گویا خبری از فرد دیگر نبود. همین نشانههای ریز دلش را قلقلک میداد و سرش را گرم میکرد تا پیچهای تند جاده که راننده بدون هیچ احتیاطی آنها را پشت سر میگذاشت را کمتر متوجه شود.
دلش میخواست مثل ابتدای مسیر که راننده مرد جوان را به حرف گرفته بود، دوباره سکوتش را بشکند. اما دیگر راننده چیزی نمیگفت مگر در مورد درب فلاسک چایش که ادعا داشت تا همین امروز صبح سالم بود و حالا بعد از اینکه فلان راننده را دیده است که با آن ور میرود، دیگر درست چفت نمیشود و یا اینکه با دیدن دانشجوهای این مسیر برایش قطعی شده که نمیگذارد فرزندش به دانشگاه برود و قبلا دانشگاه جای دیگری بود و امروز دیگر آن جای به گفتهی خودش «ارزشی» سابق نیست و از این دست حرفها که بعید بود مرد جوان بتواند و یا بخواهد ادامهی آن را بگیرد و جوابی برایش داشته باشد.
سرش را روی شیشه گذاشته بود و همینطور که گوشه چشمی به مرد جوان داشت، تصاویر داخل آلبوم گوشیاش را بالا پایین میکرد. با اینکه لرزشهای ماشین سرش را به درد میآورد ولی چارهای نداشت و این تنها جهتی بود که میتوانست بیآنکه تابلو باشد، هم آن را بپاید و هم با گوشی تلفنش مشغول باشد. وضعیت به همین منوال ادامه داشت تا اینکه با صدای غرولند راننده به درب فلاسکش که افتاده و به زیر صندلیاش رفته بود به خودش آمد.
دیگر از آن روز چیزهای زیادی به یاد نمیآورد جز چند تصویر مقطع و مبهم. مواردی مثل تلاش مردم محلی برای بیرون کشیدنش از داخل ماشین و صدای آژیری که دیگر گوشش را سِر کرده بود و مکالمهای با مرد جوان که بعدتر به مرور کم و بیش به یادش میآمد. در خاطرش نیست کی صحبتشان گل انداخته بود، ولی پایان حرفشان رو خوب یادش است. «اولین شبی که ماه کامل شد. درست وقتی که ردی از خورشید نمانده است.»
«من آمدهام.» صدای مرد بود. زن به سمت درب خانه حرکت کرد و در آینهی جارختی خودش را وارسی کرد. موهایش را از روی شانههایش به جلو آورد و بعد از مکثی دوباره دسته مویی را از روی شانهی راستش به پشت ریخت. لبهایش را برهم کشید تا رژش یکدست شود و بدون آنکه در را باز کند، صدا زد «بیا تو». مرد از میان در وارد شد.
از همان ابتدا حضورش سرد بود و گمان زن برای گرم نگاه داشتن خانه بیاساس نبود. بدون هیچ احوالپرسی مهمانش را فقط با حرکت دست و بدن به سمت اتاق نشینمن دعوت کرد. نگاه مرد به او مانند کسی بود که در تاریکی اتاق فقط نور شمع را میبیند. در نظر او دیگر جزئیات در پس زمینه بودند و فقط به زن خیره بود و همین مسئله توان زن برای پیش آوردن کلام از او گرفته بود.
زن روی کاناپه نشست و مرد جایی که چیزی نبود در میان زمین و هوا، ادای نشستن را در آورد. البته با کمی تعلل ترجیح داد این نقش نشستن را روی کاناپهای روبروی زن بازی کند تا شاید کمی از عجیب بودن لحظات بکاهد. ثانیهها ناراحت و سرد سپری میشدند و زن جرات صحبتی را نداشت. چون پژواک صدا غیر عادی بود و سکوت از شکسته شدن اکراه داشت.*
حساب زمانی که به سکوت گذشت از دست خارج شده بود. دستههای چوبی صندلی در دستهای زن عرق کرده بود که از دل سکوت، مرد پرسید «چه بگوییم؟». با صدای مرد زن که گویی برقی به جانش افتاده در جایش پرید و دستش را از دستهی صندلی دزدید و سنگ آویزان از گردنش را در مشت گرفت. جوابی نداشت. بعد از اینکه دوباره در جایش آرام گرفت، خیره به سمتی که میپنداشت مسیر نگاه مرد از آن میگذرد، شانه بالا انداخت. مرد لبخند نمیزد، اما با آرامشی که داشت، میتوانستی تصور کنی که اگر امکانش بود، حتما این کار را میکرد؛ اگر چهرهای داشت. زن به وضوح ترسیده بود و میشد حدس زد که از این دیدار پشیمان است. گمان نمیکرد انقدر سخت باشد و از اینکه صدای مرد نه از جایی که نقش نشستن را در آنجای بازی میکند، بلکه از درون سر خودش شنیده میشود بدش میآمد.
برای تغییر شرایط به فکر پخش موسیقی افتاد. نظر مرد را پرسید. فرقی برایش نداشت. رو به جلو خم شد که بایستد و دستش را روی یقهی باز لباسش گذاشت. خندهش گرفت. بعید بود همین لباس هم مانع دیدن چیزی شود و از آن مضحکتر آنکه بعید بود برای آن سایه اصلا این چیزها دیگر اهمیتی داشته باش. پای میز رفت و قطعهای کلاسیک را روی پخش گذاشت و پیچ صدا را تنظیم کرد.
مرد نفس نمیکشید و این خود یک سکوت در میان سکوتش بود. زن مثل وقتی که از آن طرف تلفن هیچ صدایی نمیآید و برای مطمئن شدن از اینکه همچنان تماس برقرار است، پرسید «هستی؟». صدای در سرش گفت «بله» و در مقابل چشمانش سایهی مرد ایستاد و در یک قدمی او متوقف شد. شاخهای از سایه که بنا به موقعیتش به دستش میماند، به سمت گرفتن دست زن که هنوز پای دستگاه موسیقی، به لبهی میز میخکوب شده بود دراز شد. البته گرفتن که نه؛ مرد امکان لمس هیچ جسمی را نداشت، اما میخواست با این کار حضور خودش را در میان سکوتی که حکم فرما بود، به زن نشان بدهد. دست زن یخ کرد و آن را پس کشید. قصد بدی نداشت. واکنشی غیر ارادی بود و خیلی سریع دستش را در سایهای که به سمتش کشیده شده بود، فرو برد. خلاف چیزی که به نظر میآمد سایه در خودش آرامش و قرار داشت.
زن رو به تابلوی تازه خریده شده کرد و گفت «این رو امروز خریدم».آمدن تو را بهانه کردم تا تغییری که مدتها بود دلم میخواست را ایجاد کنم. جای میوه و شیرینی و اینجور چیزهای عرف که در مهمانیها باید روی میز باشد، پیش خودم گفتم شاید با زیباتر کردن محیط بشود از تو پذیرایی کرد. زن آهسته آهسته جملات را بیان میکرد تا فرصت ورود حرف را از مرد نگیرد و اما نه آنقدر آهسته که موتور خودش سرد شود و سکوت دوباره سکان شب را دست بگیرد. از اینکه هنوز هزینه آن تابلو را پرداخت نکرده گفت و اینکه دیر یا زود بالاخره باید همچین چیزی را به بالای میز مورد علاقهش اضافه میکرد و چه بهتر که همین امشب آن را انجام داده. در آخر نگاهی که پیشتر از سوی مرد میقاپید را کنترل کرد و رو به سایه با گردنی کج لبخندی زد و دست انداخت که او را در آغوش بگیرد. دستش در هوا چرخید و به خودش رسید. چشمش براق شد. قبل از آنکه اشکی بچکد از سایه رو گرفت.
غرق در خجالت و حسرتی که در یک آن بر سرش آوار شده بود به هق هق افتاد. به مرور سرمای سایه را با تمام بدنش احساس کرد. به نیابت از او بیشتر خودش را بغل کرد و در سکوتی که صدای سوز سوز شمع در آن به گوش میرسید، اشک از چشمانش جاری بود.
در هول و ولا به خودش آمد. صورتش خیس بود و پتویی را چنگ زده و دور خودش کشیده بود. با اینکه هوا سرد نبود، سردش بود. وهمی اغراق آمیز، اتاق خوابش را برایش غریبه کرده بود. زمان برد که خودش را بیابد. هنوز تاریک بود به گرگ و میش میزد. حالهای از نور چراغ خیابان از لای چین و واچین پرده بر روی دیوار افتاده بود. سری دزدکی در اتاق گرداند. جای خالی کسی به چشم میآمد. زن یکباره احساس تنهایی کرد.
خواب دیده بود.
با انگشت اشارهاش صفحه گوشی تلفنش را که روی میز کنار تخت بود روشن کرد. هنوز تا صبح و زمان بیدار شدنش چند دقیقهای مانده بود. زنگی که برای صبح گذاشته بود را قطع کرد، لب و لوچهاش را جمع کرد و بالشتش را پشت و رو کرد و با بستن چشمش به خواب رفت.
زن با عجله از جایش پرید و مسواک نزده، با رویی ژولیده و یک ساک کوچک در دست، کولهای در پشت و فلاسکی زیر بغل خود را به داخل ماشین آژانسی که لحظاتی قبل رسیده بود کشاند. باید خودش را به ترمینال میرساند و فرصت اینکه به خودش برسد را نداشت. صبح به هوای چند دقیقه بیشتر خوابیدن، یک ساعتی دیرتر بیدار شده بود.
* بخشی از عبارت فوق الهام گرفته شده از پاراگرافی از کتاب «هابیت: آنجا و بازگشت دوباره» نوشته جی.آر.آر. تالکین، به ترجمه رضا علیزاده است.